پوست بازکرده

لغت نامه دهخدا

پوست بازکرده. [ ک َ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) پوست برآورده. پوست کنده ، که پوست وی برکنده باشند. که پوست وی برآورده باشند. مجرود. نجو. نجا. کشاط. مقشو. ( منتهی الارب ). || رُک. پوست کنده. فاش. صریح. بی پرده. واضح. بی رودربایستی.آشکار. روشن : و پوست بازکرده از آن گفتم که تا وی را در باب من سخن گفته نیاید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178 ). زنهار تا این تدبیر خطا را بزودی دریابد و پوست بازکرده بنویسد. ( تاریخ بیهقی ). و اگر عیاذاً باﷲ شغبی و تشویشی کنید... این شش هزار سوار وحاشیت بیکساعت دمار از شما برآرند و تنی چند نیز اگر به علی تکین پیوندند شما را پیش وی قدری نماند و این پوست بازکرده از آن گفتم تا خوابی دیده نیاید. ( تاریخ بیهقی ص 359 ). در این خلوت پوست بازکرده بازنمودند و گفتند یک سوارگان کاهلی می کنند که رنجها کشیده اند و نومیدانند گرسنه. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 639 ).

فرهنگ فارسی

پوست بر آورده پوست کنده

فرهنگ معین

(کَ دِ ) (ق . ) بی پرده ، آشکار.

پیشنهاد کاربران

بپرس