پوست افکندن. [ اَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) پوست انداختن. سلخ : حرف بگذاشته چون دل سخنش پوست بفکنده همچو مار تنش.کجاست زهره که بر صدر عشق بنشیندکه پوست افکند از هیبتش پلنگ آنجا.سالک.رجوع به پوست انداختن شود.