- امثال :
پهن بارش نمیکنند ؛ آبرو و اعتبار و ارزش ندارد.
پهن پا میزند ؛ سخت بیکاره و ولگرد است. رجوع به پهن پا زدن شود.
- تخته پهن ؛ پهن خشک گسترده زیر حیوانات بارکش و سواری ده در طویله خوابیدن او را.
پهن. [ پ َ هََ ] ( ص ) پهن. عریض :
پر پهن آسمان راست چنان طوطیی
کز هوس بچگان باز کند پر، پهن.
ابوالمفاخر رازی.
چون گل سوری شده گرد و پهن لعل تر از لاله بروی چمن.
امیرخسرو.
رجوع به پَهْن شود. || ( اِ ) شیری که بسبب مهربانی در پستان مادر طغیان کند. ( برهان ). پَهَنَه : پستان مثال غنچه پر از شیر شبنم است
از مهر طفل سبزه برون آیدش پهن.
آنی ( یا ) آبی ( از جهانگیری ).
پهن.[ پ َ ] ( ص ) فراخ. وسیع. متسع. فراخ و گشاده. ( آنندراج ). مقابل تنگ : جاده پهن ؛ جاده فراخ :
و دیگر چو گیتی ندارد درنگ
سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ.
فردوسی.
بیابان بیاید چو دریا گذشت ببینی یکی پهن بی آب دشت.
فردوسی.
برآمد غو بوق و هندی درای بجوشید لشکر بدان پهن جای.
فردوسی.
یکی پهن کشتی بسان عروس بیاراسته همچو چشم خروس.
فردوسی.
بیاورد لشکر بدریای چین برو تنگ شد پهن روی زمین.
فردوسی.
عصای موسی ، تیغ ملک برابرشان چو اژدها شده و باز کرده پهن ، زفر.
عنصری.
فکنده پهن بساطی بزیر پای نشاطبعمر کوته و دور و دراز کرده امل.
ناصرخسرو.
هرکه عکس رخ تو می بینددهنش پهن باز میماند.
عطار.
چنان پهن خوان کرم گستردکه سیمرغ در قاف روزی خورد.
سعدی.
- پهن دشت ؛ دشتی فراخ و پهناور. رجوع به پهن دشت شود.|| عریض . پهناور. دارای پهنا :
یکی رود بد پهن در شوشتر
که ماهی نکردی برو بر گذر.
فردوسی.
یکی خانه دیدند پهن و درازبرآورده بالای او شست باز.
فردوسی.
یکی چادری جوی پهن و درازبیاویز چادر ز بالای گاز.
ازرقی.
جائی درو چو منظره عالی کنم بیشتر بخوانید ...