با بزرگان بزرگان جهان پهلو زدی
ابله آنکس کو بخواری جنگ با خاراکند.
منوچهری.
آن قصر که با چرخ همی زد پهلوبر درگه او شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای
بنشسته و میگفت که کوکوکوکو.
خیام.
آنکه پهلو همی زند با من پهلویی را نداند از دامن.
سنائی.
تخت ساز از حرص تا فرمان دهی بر تاج بخش پشت کن بر آز تا پهلوزنی باپهلوان.
خاقانی.
هر چند لاله صحن چمن را دهد فروغ پهلو کجازند به بهی با گل طری ؟
مجد همگر.
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری ؟سپهر با تو چه پهلو زند به غداری ؟
سعدی.
با ژنده پیل پشه چو پهلو همی زندگر جان بباد بردهد الحق سزای اوست.
ابن یمین.
سحر با معجزه پهلو نزند دل خوشدارسامری کیست که دست از ید بیضا ببرد.
حافظ.
ندارد کوتهی در دلربائی زلف از عارض که مصرع چون رسا افتد بدیوان میزند پهلو.
صائب.
ستاره ای است در گوش آن هلال ابروز روی حسن بخورشید میزند پهلو.
ریاحی.
با تن خاکی ز بس آتش مزاج افتاده ایم شعله بگذارد اگر پهلو زند بر گردما.
طالب آملی.
ای که با شیر میزنی پهلوپهلوی خویش را دریده بدان.
شیبانی.
- با( بر ) چرخ پهلو زدن ؛ برابری کردن با آسمان ( در بلندی و رفعت ) : آن قصر که با چرخ همی زد پهلو.
خیام.
- پهلو زدن بر کسی ؛ بر او برتر آمدن. بر وی فائق آمدن.