پندگو. [ پ َ ] ( نف مرکب ) پندگوی. ناصح. واعظ. اندرزگو. نصیحت گر. نصیحت گذار : چو از پندگوی آن شنید اردشیربگلنار گفت این سخن یاد گیر.فردوسی.کافور بر جراحتم الماس ریزه شدای پندگو بباش کزین ریشتر شود.باقر کاشی ( از آنندراج ).پیاله گر بکف آید به پندگو منگرچو گل بود نظر از روی باغبان بردار.کلیم کاشی ( ازآنندراج ).