شب زمستان بود کپی سرد یافت
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت
کپیان آتش همی پنداشتند
پشته هیزم بدو برداشتند.
رودکی.
اندی که امیر ما بازآمد پیروزمرگ از پی دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسد کو باز نیاید
بازآمدتا هر شفکی ژاژ نخاید.
رودکی.
ای غافل از شمار چه پنداری کِت خالق آفرید نه بر کاری
عمری که مر تراست سر مایه
وید است و کارهات بدین زاری.
رودکی.
تو چه پنداریا که من ملخم که بترسم ز بانگ سینی و طاس .
خسروی.
همی نوسواریش پنداشتندچو خود از سر شاه برداشتند.
فردوسی.
همه دست بر آسمان داشتندکه او را همی کشته پنداشتند.
فردوسی.
که ما بوم آباد بگذاشتیم جهان در پناه تو پنداشتیم.
فردوسی.
به ایران بروبوم بگذاشتن سپهدار را باب پنداشتن ( ؟ )
فردوسی.
بزابل شدی بلخ بگذاشتی همه رزم را بزم پنداشتی.
فردوسی.
یکی زین اسبان نبرداشتندهمی رزم را خوار پنداشتند.
فردوسی.
سیاوش ندانست بازار اوی همی راست پنداشت گفتار اوی.
فردوسی.
فرستاده را گفت سوی هری همی رو چو پیدا شود لشکری
چنان دان که بهرام جنگ آور است
مپندار کان لشکر دیگر است.
فردوسی.
دو روزه بیکروز بگذاشتی شب تیره را روز پنداشتی.
فردوسی.
شه زابل او را نکو داشتی فزونتر ز فرزندْش پنداشتی.
فردوسی.
همی ویژه در خون لشکر شوی تو پنداری از راه دیگر شوی.
فردوسی.
گر همی فرعون قومی سحره پیش آردرسن و رشته جنبنده بمار انگارد
باﷲ و باﷲ و باﷲ که غلط پندارد
مار موسی همه سحر و سحره اوبارد.
منوچهری.
عیشی است مرا با تو چونانکه نیندیشی حالیست مرا با تو چونانکه نپنداری.
منوچهری.
مرد... مبادا... چیزی کند زشت و پندارد که نیکو است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98 ). حاجب پنداشت که هر یکی را بیستگان چوب فرموده است. ( تاریخ بیهقی ). و ما [محمود] تا این غایت دانی که به راستای تو چند نیکوئی فرموده ایم و پنداشتیم که با ادب برآمده ای و نیستی چنانکه پنداشته ایم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253 ). و گفتند امیر در بزرگ غلط افتاده و پنداشته است که ناحیت و مردم این بران جمله است که دید. ( ایضاً ص 112 ). گفت : آری سیر خورده گرسنه را مست و دیوانه پندارد. گناه ما راست که بر این صبر می کنیم. ( ایضاً 323 ). پنداشتم که خداوندبفراغتی مشغول است بگمان بودم از بار یافتن و نیافتن. ( تاریخ بیهقی ).بیشتر بخوانید ...