رای تو پنبه کرد سر بوالفضول را
کآگنده بود گوش قبول از ندای ملک.
اثیر اخسیکتی ( از آنندراج ).
پنبه کنم لشکرشان را چنان کز تنشان پنبه شود استخوان.
امیرخسرو.
|| کنایه از خاموش کردن. ( برهان قاطع ) : چون بیاید مر ورا پنبه کنید
هفته ای مهمان باغ من شوید.
مولوی.
|| دفع و محو کردن. ( برهان قاطع ) : چو خواجه را اجل از ملک پنبه خواهد کرد
چه اعتبار ز پشمی که در کلاهش نیست.
اوحدی.
|| منکر شدن. ( برهان قاطع ) ( فرهنگ خطی ) : نیش در آن زن که ز تو نوش خورد
پشم در آن کش که ترا پنبه کرد.
نظامی.
|| عاجز گردیدن. ( برهان قاطع ). عاجز گردانیدن. ( فرهنگ خطی ). || نرم ساختن. ( غیاث اللغات ). || نومید کردن : از خود مکنم پنبه از آن پیش که پشم
این پنبه ناز برکشد از گوشت.
رزخالی سرخسی ( از لباب الالباب ج 1 ص 219 ).