پنبه شدن

لغت نامه دهخدا

پنبه شدن. [ پَم ْ ب َ / ب ِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) نرم و سفید شدن. || گریختن. || متفرق و پریشان گردیدن. ( برهان قاطع ) :
پنبه کنم لشکرشان را چنان
کز تنشان پنبه شود استخوان.
امیرخسرو ( از آنندراج ).
|| از کسی بیموجب بریدن. ( برهان قاطع ). به هرزه بریدن. ( فرهنگ خطی ). نرم شدن. ( فرهنگ خطی ). نرم و هموار شدن. ( فرهنگ رشیدی ). || بیهوده شدن. باطل و بی سود ماندن کار و سخنهای پیش : هرچه رشتیم پنبه شد.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱- نرم و سفید شدن . ۲- نرم و هموار شدن . ۳- گریختن . ۴- متفرق و پریشان گردیدن . ۵- از کسی بی موجب بریدن بهرزه بریدن . ۶- بیهوده شدن باطل و بی سود ماندن کار و سخنهای پیش : ( هر چه رشتم پنبه شد. )

فرهنگ معین

( ~. شُ دَ ) (مص ل . ) ۱ - نرم و سفید شدن . ۲ - نرم و هموار شدن . ۳ - گریختن . ۴ - متفرق و پریشان گردیدن . ۵ - از کسی بی موجب بریدن ، به هرزه بریدن . ۶ - بیهوده شدن ، باطل و بی سود ماندن کار و سخن های پیشین .

پیشنهاد کاربران

بپرس