پلو استین

پیشنهاد کاربران

پلو آستین رفته است شاید رفته باشد
قصه ضرب المثل:
. . . غیر از خدا هیچ کس نبود.
روزی و روزگاری مردی در خانه ای مهمان شد. مهمان ، مردی اهل دانش و ادب بود و زندگی ساده ای داشت. او هیچ وقت به مهمانی های بزرگ نمی رفت؛ ولی برای آن که روی میزبان را زمین نینداخته باشد و کاری دور از ادب نکرده باشد به این مهمانی رفت.
...
[مشاهده متن کامل]

مرد عالم، آهسته و آرام رفت تا به خانه میزبان رسید. جلوی ( مقابل روبرو ) در، این و آن در حال رفت و آمد بودند. یکی که او را نمی شناخت پرسید: �اشتباه آمده ای، برو!�
مرد عالم گفت: �بگذار من بگویم برای چه آمده ام، آن وقت بگو که اشتباه آمده ای. �
- خب بگو! - مگر امروز در این خانه مهمانی نیست؟
. در بعضی از کتاب ها آمده این مرد ملانصرالدین بوده است.
- بله، چه طور مگر؟ -
من هم به مهمانی دعوت شده ام! |
مردی که جلوی در خانه ایستاده بود، مرد دانشمند را برانداز کرد و گفت: �عجب! شاید اشتباه آمده ای، چه طور ممکن است توهم به این مهمانی دعوت شده باشی؟ نکند خانه دیگری بوده که به این جا آمده ای؟
- نه، درست همین جا بوده. مگر صاحب این خانه شمس بازرگان نیست؟
- بله. . . - همان که دو پسر و چند دختر دارد؟
- بله. . .
- همان که همین دیروز از سفر تجارت برگشته؟ - ) بازگشتن
باز هم بله!. . . - پس بدان که من هم مهمان او هستم. . .
مرد با بی میلی ( بی رغبت ) از جلوی ( مقابل ) در، کنار رفت تا مرد عالم وارد خانه شود ( داخل خانه شود ) . او داخل ( درون ) # برون خانه شد و با همان آرامش قدم زنان پا در اتاق بزرگ خانه گذاشت. اتاق شلوغ بود. میزبان با چند نفر گرم گفت وگو بود. قدم زدن = التمشی
مرد عالم تا پا در اتاق گذاشت بلند سلام کرد. میزبان از دور دستش را
تکان داد و با لبخندی جواب سلامش را داد. مهمان های دیگر مثل آنکه او را ندیده باشند، حتی به او نگاه هم نکردند. فقط یکی دو نفر جواب سردی به سلام او دادند. مرد عالم نگاهی به اتاق بزرگی انداخت تا جایی برای نشستن پیدا کند که دید ناگهان همه از جا بلند شدند. از این برخورد ( رفتار ) شرمنده شد ( خجالت کشید ) که چرا همه به زحمت افتادند ( زحمت کشیدند ) ؛ ولی یک لحظه نگاهش ( دیدش ) به مرد چاق و خوش لباسی افتاد که وارد اتاق شد. در دل به خودش خندید که چه خیال ها می کرده
اتاق شلوغ شد. همه داشتند برای مردی که لباس گرانبهایی بر تن داشت ( پوشیده بود ) جا باز می کردند. این بود که دو سه نفر به او تنه زدند ( حرف بدی زدند ) ، یکدفعه یکی هم از آن میان گفت: �مرد زود باش جایی بنشین! جلوی راه را گرفته ای ( راه بستی ) ، تو دیگر از کجا آمده ای؟!�
مرد عالم بی آنکه حرفی بزند، جلوی در اتاق گوشه ای نشست. جا کم بود. دو مرد درشت هیکل کنار او نشسته بودند. آنها برای آنکه راحت تر بنشینند، هر کدام تکانی به خود دادند و بازتر نشستند، مرد عالم در حالی که استخوان هایش هم درد گرفته بود؛ ناهار را خورد واز جا بلند شد و خداحافظی کرد، باز هم میزبان با لبخندی با او خداحافظی کرد.
مرد به خانه برگشت ( بازگشت ) . با خودش عهد کرد که دیگر به این مهمانی ها نرود؛ ولی دلش می خواست ( دوست داشت ) به آن آدمها بیاموزد ( درس عبرت بدهد ) ، که چه قدر اشتباه می کنند.
روزها و ماه ها گذشت ( سپری شد ) . بار دیگر در همان خانه به مهمانی دعوت شد. این بار لباس نو و گرانبهایی برتن کرد ( پوشید ) و به راه افتاد ( حرکت کرد ) . هنوز چند قدمی مانده بود به خانه میزبان برسد که همان مرد جلوی در گفت: بفرمایید! مهمانی این جاست! اشتباه نروید!�
مرد عالم سری تکان داد و وارد خانه شد. حتی سلام هم نکرد. مرد جلوی در به او احترام گذاشت. ( قدر دانی کردن ) او، لخ لخ کنان کفشهایش را روی زمین کشید و به سوی ( طرف ) اتاق رفت؛ ولی هنوز جلوی در اتاق نرسیده بود که همهمه ای برپا شد ( بلند شد ) . مهمان ها با دیدن او از جا بلند شدند ( برخاستند ) .
مرد عالم پا در اتاق گذاشت که چند نفر زیربغل او را گرفتند و بالای اتاق نشاندند. میزبان دوید و جلو آمد و او را در آغوش گرفت و خوش آمد گفت. مرد دانشمند نشست. چند نفری که کنار او نشسته بودند، با او گرم سلام و علیک و احوال پرسی کردند. چیزی هم نگذشت که ناهار را آوردند. با احترام ناهار را که پلو خورش بود. جلوی او گذاشتند ( قرار دادند ) .
مرد عالم آهی کشید و نگاهی به پلو انداخت ( نگاهی کرد ) و با صدای � آستین نو پلو بخور! آستین نو پلو بخور!�
همه ساکت شدند و به او چشم دوختند ( بادقت نگاه کردن ) . میزبان با نگرانی به او آمد و گفت: �چی شده استاد؟ غذا خوب نیست؟�
- فقط غذا خوب است! من منظور ( قصد ) ( هدف ) دیگری داشتم. مدتها پیش ( قبل ) که در این خانه مهمان شدم، لباس ساده ای ( متواضعی ) بر تن داشتم ( پوشیده بودم ) ، برای همین به من بی احترامیها شد ( به من احترام نگذاشتند ) ؛ ولی این بار ( این دفعه ) با لباس گرانبهایی ( ارزشمند ) آمده ام. برخورد ( رفتار ) همه با من زمین تا آسمان فرق کرد. پس حق لباس من است که این غذا را بخورد، این بود که گفتم: � آستین نو پلو بخور !�
مرد دانشمند این را گفت و رفت.
* * *
اگر کسی به دیگران به دلیل لباس گرانبها و ظاهر آنان احترام بگذارد، این ضرب المثل حکایت حال او می شود.