کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین بکوه اندرون ساخت جای
سر تخت و بختش برآمد ز کوه
پلنگینه پوشید خود با گروه.
فردوسی.
بدو گفت مردی چو دیو سیاه پلنگینه جوشن از آهن کلاه.
فردوسی.
|| ساخته یا پوشیده شده از پوست پلنگ : ز اسبان تازی پلنگینه زین
بزین و ستامش نشانده نگین.
فردوسی.
جواهر بخروار و دیبا بتخت پلنگینه خرگاه و زرّینه تخت.
نظامی.
|| مشابه بپوست پلنگ. || نوعی از جامه که در نقوش مشابه به پوست پلنگ باشد. ( غیاث اللغات ) :بگفت آنکه این رنجم از یک تن است
که او را پلنگینه پیراهن است.
فردوسی.