گهی بر طارم اعلی نشینیم
گهی بر پشت پای خود نبینیم.
سعدی ( گلستان ).
|| مخنث. حیز. ( برهان قاطع ). بغا. تاز. کنده : یک شبی گفت کای فلان برخیز
خارش پشت پای بنشانم
گفتمش حلقه در خاصت
کند کرده ست تیزسوهانم.
روحی ولوالجی.
- دیده بر پشت پا داشتن ؛ سر از شرم و خجلت فروافکندن : به پیران پشت از عبادت دوتا
ز شرم گنه دیده بر پشت پا
چراغ یقینم فرا راه دار...
سعدی ( بوستان ).
- آش ِ پشت ِ پا ؛ آشی که بشگون و تفأل پس از مسافری پزند و کسان و همسایگان و فقرا را فرستند و یا بخانه خوانند خویشان و اقربا را. آشی که بروز سیم پس از رفتن مسافری به سفر برای سلامتی او پزند.- پشت پاپزان ؛ آئین و رسم پختن آش پشت پا.