پزاننده

لغت نامه دهخدا

پزاننده. [ پ َ ن َ دَ / دِ ] ( نف ) آنچه پزد.منضج : و ضمادها و طلیهاء پزاننده. ( ذخیره خوارزمشاهی ). چند که این علامتها پدید آید... طبیعت را به تدبیرهاء پزاننده یاری باید داد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و داروهای پزاننده که اندر آن وقت بکار دارند تا سر کند و ریم بپالاید، نطرون است و بوره و انگزد و مر و سرگین خطاف و سرگین خروس و بلبل و جندبیدستر و نوشادر و هزاراسفند و خردل و تخم ترب... ( ذخیره خوارزمشاهی ). حب الصنوبر و لعوق او پزاننده است. ( ذخیره خوارزمشاهی ). نضج ماده امّا پزانیدن ماده زکام گرم و رقیق را کشک آب باید فرمود. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و لعوق او پزاننده است. ( ذخیره خوارزمشاهی ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) آنچه که بپزد منضج .

فرهنگ عمید

پخته کننده.

پیشنهاد کاربران

بپرس