پز
/paz/
مترادف پز: شکل، سرووضع، لباس، وضع، افاده، تبختر، تظاهر، خودنمایی، فیس
برابر پارسی: رفتار، ریخت
لغت نامه دهخدا
- بدپز ؛ بدشکل. بدریخت.
- خوش پز ؛ خوش هیأت. خوش ریخت. زیبا.
- امثال :
پُزِ عالی جیب ِ خالی .
پز. [ پ َ ] ( نف مرخم ) مخفف پزنده و این لفظ چون مزید مؤخردر آخر بسیاری از کلمات درآید: آجرپز. آشپز. آهک پز.پاچه پز. پی تی پز. پلوپز. چای پز. چلوپز. حلواپز. حلیم پز. خاصه پز. خرجی پز. خرده پز. خشت پز. خشکه پز. خوراک پز. خوردی پز. دست پز. دستی پز. دیزی پز. دیگ پز ( طباخ ). شُله پز. شیره پز. شیرینی پز. صابون پز. فرنی پز. قابلمه پز.قلیه پز ( قلاء ). کاشی پز. کباب پز. کله پز. کوزه پز. کوفته پز. کیپاپز. گچ پز. گِردَه پز. گنده پز. لواش پز. مزدی پز. هریسه پز. یخنی پز. || ( ن مف مرخم ) پخته : ناپز. نیم پز. || در بعض کلمات مرکبه بمعنی به آب پخته آید چون آب پز: تخم مرغ آب پز. گوشت آب پز. || ( اِ مص ) گاه بصورت مصدر استعمال شود: پخت و پز. || ( فعل امر ) امر است از پختن.
- امثال :
آنقدر بپز که بتوانی بخوری .
پز. [ پ َ ] ( اِ ) پژ. عَقبة. کُتل. پشته بلند و نیز رجوع به پژ شود.
فرهنگ فارسی
( اسم )پشت. بلند عقبه کتل پژ
لفظ فرانسوی بمعنی وضع و تظاهر و ادعا
فرهنگ معین
(پَ ) (اِ. ) پشتة بلند، عقبه ، کتل ، پژ.
فرهنگ عمید
۲. پزنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): آشپز، کله پز.
٣. پخته (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): آب پز.
٤. (اسم مصدر ) [قدیمی] آشپزی: پخت وپز.
۱. شیوۀ آراستن وضع ظاهری.
۲. فخرفروشی و خودنمایی.
۳. شکل و وضع ظاهری.
واژه نامه بختیاریکا
( پِز ) نم؛ نشت
مترادف ها
وضع، حالت، مزاج، چگونگی، پز، طرز ایستادن یا قرار گرفتن
پیشنهاد کاربران
البته در لغت نامه دهخدا
واژه پز. [ پ ُ ] ( فرانسوی ، اِ ) بمعنی وضع و تظاهر و ادعا. در زبان فارسی بمعنی ریخت و هیأت و شکل و صورت : پزش را باش ! یعنی هیأت و ظاهر او را نگر.
- بدپز ؛ بدشکل. بدریخت.
... [مشاهده متن کامل]
- خوش پز ؛ خوش هیأت. خوش ریخت. زیبا.
- امثال :
پُزِ عالی جیب ِ خالی .
پز. [ پ َ ] ( نف مرخم ) مخفف پزنده و این لفظ چون مزید مؤخردر آخر بسیاری از کلمات درآید: آجرپز. آشپز. آهک پز. پاچه پز. پی تی پز. پلوپز. چای پز. چلوپز. حلواپز. حلیم پز. خاصه پز. خرجی پز. خرده پز. خشت پز. خشکه پز. خوراک پز. خوردی پز. دست پز. دستی پز. دیزی پز. دیگ پز ( طباخ ) . شُله پز. شیره پز. شیرینی پز. صابون پز. فرنی پز. قابلمه پز. قلیه پز ( قلاء ) . کاشی پز. کباب پز. کله پز. کوزه پز. کوفته پز. کیپاپز. گچ پز. گِردَه پز. گنده پز. لواش پز. مزدی پز. هریسه پز. یخنی پز. || ( ن مف مرخم ) پخته : ناپز. نیم پز. || در بعض کلمات مرکبه بمعنی به آب پخته آید چون آب پز: تخم مرغ آب پز. گوشت آب پز. || ( اِ مص ) گاه بصورت مصدر استعمال شود: پخت و پز. || ( فعل امر ) امر است از پختن.
- امثال :
آنقدر بپز که بتوانی بخوری .
پز. [ پ َ ] ( اِ ) پژ. عَقبة. کُتل. پشته بلند و نیز رجوع به پژ شود.
واژه پز. [ پ ُ ] ( فرانسوی ، اِ ) بمعنی وضع و تظاهر و ادعا. در زبان فارسی بمعنی ریخت و هیأت و شکل و صورت : پزش را باش ! یعنی هیأت و ظاهر او را نگر.
- بدپز ؛ بدشکل. بدریخت.
... [مشاهده متن کامل]
- خوش پز ؛ خوش هیأت. خوش ریخت. زیبا.
- امثال :
پُزِ عالی جیب ِ خالی .
پز. [ پ َ ] ( نف مرخم ) مخفف پزنده و این لفظ چون مزید مؤخردر آخر بسیاری از کلمات درآید: آجرپز. آشپز. آهک پز. پاچه پز. پی تی پز. پلوپز. چای پز. چلوپز. حلواپز. حلیم پز. خاصه پز. خرجی پز. خرده پز. خشت پز. خشکه پز. خوراک پز. خوردی پز. دست پز. دستی پز. دیزی پز. دیگ پز ( طباخ ) . شُله پز. شیره پز. شیرینی پز. صابون پز. فرنی پز. قابلمه پز. قلیه پز ( قلاء ) . کاشی پز. کباب پز. کله پز. کوزه پز. کوفته پز. کیپاپز. گچ پز. گِردَه پز. گنده پز. لواش پز. مزدی پز. هریسه پز. یخنی پز. || ( ن مف مرخم ) پخته : ناپز. نیم پز. || در بعض کلمات مرکبه بمعنی به آب پخته آید چون آب پز: تخم مرغ آب پز. گوشت آب پز. || ( اِ مص ) گاه بصورت مصدر استعمال شود: پخت و پز. || ( فعل امر ) امر است از پختن.
- امثال :
آنقدر بپز که بتوانی بخوری .
پز. [ پ َ ] ( اِ ) پژ. عَقبة. کُتل. پشته بلند و نیز رجوع به پژ شود.
واژه پز
معادل ابجد 9
تعداد حروف 2
تلفظ paz
نقش دستوری بن حال
ترکیب ( بن مضارعِ پختن و پزیدن )
مختصات ( پَ ) ( اِ. )
آواشناسی paz
الگوی تکیه S
شمارگان هجا 1
واژه ی پز از ریشه ی واژه ی پختن یا پزیدن فارسی است.
... [مشاهده متن کامل]
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇واژه پختن
معادل ابجد 1052
تعداد حروف 4
تلفظ poxtan
ترکیب ( مصدر متعدی ) [پهلوی: puxtan] ‹پزیدن›
مختصات ( پُ تَ ) [ په . ]
منبع لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ فارسی هوشیار
منبع تصویر. فرهنگ عمید
معادل ابجد 9
تعداد حروف 2
تلفظ paz
نقش دستوری بن حال
ترکیب ( بن مضارعِ پختن و پزیدن )
مختصات ( پَ ) ( اِ. )
آواشناسی paz
الگوی تکیه S
شمارگان هجا 1
واژه ی پز از ریشه ی واژه ی پختن یا پزیدن فارسی است.
... [مشاهده متن کامل]
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇واژه پختن
معادل ابجد 1052
تعداد حروف 4
تلفظ poxtan
ترکیب ( مصدر متعدی ) [پهلوی: puxtan] ‹پزیدن›
مختصات ( پُ تَ ) [ په . ]
منبع لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی عمید
فرهنگ فارسی معین
فرهنگ فارسی هوشیار
منبع تصویر. فرهنگ عمید
کاربر عباس کریمی دخت، سخنِ شما نادرست است.
برای نمونه گزاره یِ زیر در زبان آلمانی:
Er setzt sich triumphierend in Pose
او ژستِ پیروزمندانه به خود گرفت.
Pose در این گزاره درست به همان معنایِ ( ژست، پُز، افاده و. . . ) است.
... [مشاهده متن کامل]
برای سره سازیِ واژه ( پُز ) و واژگانی همچون ( ژست، افاده، فیگور و. . . ) در زبان پارسی می توان از واژگانِ ( چهر، چهراندن، چهریدن ) بهره گرفت.
برای نمونه در گزاره یِ آلمانیِ بالا می توان گفت:
او چهره ای پیروزمندانه به خود گرفت. یا او چهره یِ پیروزمندانه به خود گرفت.
به آسانی می توان با بکارگیریِ پیشوند رویِ کارواژگانِ ( چهریدن، چهراندن ) و همچنین با روشِ آمیزه سازی از واژگانِ اروپاییِ ( ژست، فیگور، پُز ) رهایی یافت.
برای نمونه گزاره یِ زیر در زبان آلمانی:
او ژستِ پیروزمندانه به خود گرفت.
Pose در این گزاره درست به همان معنایِ ( ژست، پُز، افاده و. . . ) است.
... [مشاهده متن کامل]
برای سره سازیِ واژه ( پُز ) و واژگانی همچون ( ژست، افاده، فیگور و. . . ) در زبان پارسی می توان از واژگانِ ( چهر، چهراندن، چهریدن ) بهره گرفت.
برای نمونه در گزاره یِ آلمانیِ بالا می توان گفت:
او چهره ای پیروزمندانه به خود گرفت. یا او چهره یِ پیروزمندانه به خود گرفت.
به آسانی می توان با بکارگیریِ پیشوند رویِ کارواژگانِ ( چهریدن، چهراندن ) و همچنین با روشِ آمیزه سازی از واژگانِ اروپاییِ ( ژست، فیگور، پُز ) رهایی یافت.
پز poz
در فرانسه به معنی وضع ودر انگلیسی به معنی موقعیت است ، در فارسی به معنی فیس افاده وخود نمایی بیجاست ، در گویش شهربابکی به آن قورت رفتن، هم گفته می شود
در فرانسه به معنی وضع ودر انگلیسی به معنی موقعیت است ، در فارسی به معنی فیس افاده وخود نمایی بیجاست ، در گویش شهربابکی به آن قورت رفتن، هم گفته می شود
به کوردی گوسفند
در زبان لری بختیاری به معنی
افاده
دارایی خود را به رخ کشیدن. .
Poz
افاده
دارایی خود را به رخ کشیدن. .