پریشان دل. [ پ َ دِ ] ( ص مرکب ) پریشان خاطر. آشفته خاطر. پراکنده فکر : دو درویش در مسجدی خفته یافت پریشان دل و خاطرآشفته یافت.( بوستان ).بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کردباد غیرت بصدش خار پریشان دل کرد.حافظ.
دل پریشدل نگران. [ دِ ن ِ گ َ ] ( ص مرکب ) مضطرب پریشان حواس. که ترسد و نداند چون شود از نیک و بد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . چشم براه. منتظر. ( ناظم الاطباء ) . مشوش سخت منتظر :کشته غمزه خود را به زیارت دریابزآنکه بیچاره همان دل نگرانست که بود. حافظ. || ملول. اندوهگین. ( ناظم الاطباء ) .+ عکس و لینک