پرگوی


معنی انگلیسی:
talkative

لغت نامه دهخدا

پرگوی. [پ ُ ] ( نف مرکب ) پرگو. بسیارگوی. پرسخن. پرگو. ثَرّ.ثَرة. فراخ سخن. مکثار. بسیارسخن. آنکه بسیار سخن گوید. قوّال. قُولة. ( منتهی الارب ). درازنفس. ابن اقوال. بس گوی. مِسهب. و در تداول عوام ، پرحرف. پرروده. روده دراز. پرچانه. و وِرّاج. مقابل کم گوی :
ای ساخته بر دامن ادبار تنزل
غمّاز چو ببغائی و پرگوی چو بلبل.
منجیک.
مُسحنفر؛ مرد پرگوی. قُراقِرَة؛ زن پرگوی. ( منتهی الارب ). و رجوع به پرگو شود.

فرهنگ فارسی

بسیار گوی پر سخن

پیشنهاد کاربران

اهل زنخ. [ اَ ل ِ زَ ن َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پرچانه. پرگو. صاحب [ سخن ] بیهوده و لاف. || زن. ( شرح قران السعدین از آنندراج ) :
کرده زنخ شان ز محاسن کنار
اهل زنخ راز محاسن چه کار.
امیرخسرو ( از آنندراج ) .
ابن اقوال. [ اِ ن ُ اَق ْ ] ( ع ص مرکب ) کثیرالکلام.
حراف

بپرس