پرگناه

لغت نامه دهخدا

پرگناه. [ پ ُ گ ُ ] ( ص مرکب ) که گناه بسیار دارد. اَثیم. بزه کار :
چهارم که از کهتر پرگناه
نجوشد سر نامور پیشگاه.
فردوسی.
بشد موبد و پیش او دخت شاه
همی رفت لرزان دل و پرگناه.
فردوسی.
وزان پرگناهان زندان شکن
که گشتند با نوشزاد انجمن.
فردوسی.
همه بنده پرگناه توایم
به بیچارگی دادخواه توایم.
فردوسی.
بیامد بنزدیک ایران سپاه
سری پر ز کینه دلی پرگناه.
فردوسی.
ببایدش کشتن بفرمان شاه
فکندن تن پرگناهش براه.
فردوسی.
رخش زرد گشته هم از بیم شاه
تنش لرزلرزان و دل پرگناه.
فردوسی.
کنون آمد ای شاه گرگین ز راه
زبان پر ز یاوه روان پرگناه.
فردوسی.
همان نیز جانم پر از شرم شاه
زبان پر ز پوزش روان پرگناه.
فردوسی.
همه دل پر از درد از بیم شاه
همه دیده پرخون و دل پرگناه.
فردوسی.
چهارم بیامد بدرگاه شاه
زبان پردروغ و روان پرگناه.
فردوسی.
تویی پرگناه و فریبنده مرد
که جستی ز هرمز نخستین نبرد.
فردوسی.
ز راه اندر ایوان شاه آمدند
پر از رنج و دل پرگناه آمدند.
فردوسی.
یکی بنده ام با دلی پرگناه
بنزد خداوند خورشید و ماه.
فردوسی.
سر پرگناهش بباید برید
کسی پند گوید نباید شنید.
فردوسی.
همان پرگناهان که پیش توأند
نه تیماردار ونه خویش توأند
ز من هرچه گویند از این پس همان
ز تو بازگویند بر بدگمان.
فردوسی.
بمانی پر از درد و تن پرگناه
نخوانند از این پس ترا نیز شاه.
فردوسی.

فرهنگ فارسی

( صفت ) که گناه بسیار دارد بزه کار گناهکار اثیم . جمع : پر گناهان .

فرهنگ عمید

کسی که گناه بسیار مرتکب شده، گناهکار.

پیشنهاد کاربران

vile
پرگناه، گناه آمیز
come god and save my vile body
خداوندا بیا و این جسم پرگناه مرا نجات بده.

بپرس