پرگاله

لغت نامه دهخدا

پرگاله. [ پ َ ل َ / ل ِ ] ( اِ ) پرکاله. پرغاله. پرگاره. ( رشیدی ). وصله ای باشد که بر جامه دوزند. ( لغت نامه اسدی ). کژنه. ( لغت نامه اسدی ). وصله در جامه. پینه و وصله که بر جامه دوزند. ( برهان ). فضله ای که در جامه کنند چون وصله ای در او دوزند از هرچه بود و کژنه نیز گویند. ( حاشیه فرهنگ اسدی ) :
ماه تمام است روی کودکک من
وز دوگل سرخ اندرو پرگاله.
رودکی.
|| پاره ای از هر چیزی. ( فرهنگ رشیدی ). حصه و پاره و لخت باشد. ( برهان ). فلقه : الأنقیاب ؛بِدَ و واشدن بیضه ، یعنی دوپرگاله شدن. ( مجمل اللغة )؛ قرقوس ؛ برآمدنگاه آب گرم پلید گویا پرگاله آتش است. ( منتهی الارب ) :
من آب طلب کردم از این دیده خونبار
او خود همه پرگاله خون جگر آورد.
خسرو.
دربار سرشکم همه پرگاله خون است.
شیخ علینقی ( از فرهنگ رشیدی ).
|| پارچه ای هست ریسمانی مانند مثقالی. ( برهان ).

فرهنگ فارسی

برکاله، حصه، پاره، لخت، وصله، پینه، پژگاله
( اسم ) ۱- آلتی هندسی برای کشیدن دایره و خطوط پرکار پرکاره پرکال پردال پرگر بردال پرکر فرجار دواره. ۲- شاغول . ۳- فلک کدار گیتی گردون جهان عالم . ۴- قضا و قدر سرنوشت . ۵- مکر و حیله تدبیر افسون . ۶- دایره حلقه طوق چنبر. ۷- اسباب سامان جمعیت . ۸- اشیای عالم . ۹- آشیانه. یا پرگار دوسر . بر اساس مثلث های متشابه اسبابی بنام پرگار دو سر ساخته اند. با آن میتوان پاره خط های کوچک معین را بقسمتهای مساوی بخش نمود . یا از پرگار افتادن . از سامان افتادن از نظم افتادن . یا پرگار ( کسی ) کژ بودن . بختذ او بد و باژگونه بودن . یا پرگار چرخ . پرگار فلک . ۱- دور فلک . ۲- منطق. فلک . یا تنگ شدن پرگار کسی . بدبخت شدن او . یا مثل پرگار. نهایت آراسته و نیک .

فرهنگ معین

(پَ لَ ) (اِ. ) ۱ - وصله ، پینه . ۲ - پاره ای از هر چیز.

فرهنگ عمید

۱. پاره ای از چیزی، حصه، پاره، لَخت.
۲. وصله، پینه: ماه تمام است روی دلبرک من / وز دو گل سرخ اندر او پرگاله (رودکی: ۵۲۹ ).

پیشنهاد کاربران

بپرس