پرکم. [ پ َ ک َ ] ( ص مرکب ) ناچیزشده و از کار افتاده و بیکار گشته. ( جهانگیری ). بیکار و از کار افتاده. ( رشیدی ). ناچیزشده و از کار رفته و بیکار افتاده. ( برهان ) : مورکه پر یافت نه پرکم بود پر زدنش ز آنسوی عالم بود.
امیرخسرو.
ای دانه تو داده مرا هردم دم یک مرغ بدام تو چو من پرکم کم چون زلف تو خویش را ببندم کم کم در حلق دلم همی شود مدغم غم.
؟ ( از جهانگیری ).
فرهنگ فارسی
( صفت ) بیکار و ناچیز و از کار افتاده : ( مور که پریافت نه پر کم بود پر زدنش ز آن سوی عالم بود. ) ( امیر خسرو )