پروز جان علم باشد علم جوی از بهر آنک
جامه بی مقدار و قیمت گردد از بی پروزی.
ناصرخسرو.
سحاب ، گرد که اندر همی کشد پروزشمال ، گرد گل اندر همی کند پرواز.
قطران.
بتی که مرکز مه لعل آبدار کندمهی که پروز گل مشک تابدار کند.
جمال الدین اصفهانی.
گوی گریبان تو گر بنماید فروغ زرّین پروز شود دامن روح الامین.
خاقانی.
خون خلقی ریخت و آنگه سرخیی بر دامنش آن نه رنگ پروز است آن خون ناب است آن همه.
خاقانی.
دامن جاه تراست پروز رنگین صبح جیب جلال تراست گوی زر از آفتاب.
خاقانی.
باز در مغرب یک اندازان ز خون آفتاب پروز درّاعه افلاک گلگون کرده اند.
مجیر بیلقانی.
|| جامه ملوّن که آن را شب اندر روز گویند. || گستردنی. فرش. || پینه و وصله هائی باشدکه بر خرقه و جامه از رنگهای دیگر دوزند. || اصل. نسب. نژاد. نوع : باپروز؛ نجیب. اصیل : بدو گفت من خویش گرسیوزم
بشاه آفریدون کشد پروزم.
فردوسی.
همان مادرت خویش گرسیوز است از این سو و آن سو ترا پروز است.
فردوسی.
سه اندر شبستان گرسیوزندکه از مام وز باب با پروزند.
فردوسی.
نشگفت هنر ز آن گهر و پروز کو راست چونین هنر و فضل ز چونین گهر آید.
فرخی.
|| صاحب جهانگیری گوید: نوعی از سبزه باشد در غایت سبزی و طراوت و فرزد نیز گویند سبزه بسیار نازک و لطیف. فریز. مرغ : پروز سبزه دمید بر نمط آبگیر
زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار.
خاقانی.
چاک زد دست سحر صدره گل تا بکندپروز خطّ ترا اطلس گل آستری.
نجیب الدین جرفاذقانی.
|| دایره لشکراز سوار و پیاده که پره نیز گویند. حلقه لشکر.پروز. [ پ ِ ] ( اِخ ) رجوع به پروژیا شود.