بهشتی بد آراسته پرنگار
چو خورشید تابان بخرم بهار.
فردوسی.
پشیمان شد از کرد خود شهریاراز آن پنبه و جامه پرنگار.
فردوسی.
که یک روزمان هدیه شهریاربود دوک با جامه پرنگار.
فردوسی.
کمر خواست پرگوهر شاهواریکی خسروی جامه پرنگار.
فردوسی.
بفرمود رستم که تا پیشکاریکی جامه آرد برش پرنگار.
فردوسی.
ز افسر سر پیلبان پرنگارز گوش اندر آویخته گوشوار.
فردوسی.
سرائی چنین پرنگار آفریدتن و روزی و روزگار آفرید.
اسدی.
دل را بدین نگار سپردم که داشتم زو چون نگارخانه چین پرنگار دل.
سوزنی.
|| با گلها و گیاهان رنگارنگ : جهان دید بر سان باغ بهار
در و دشت و کوه و زمین پرنگار.
فردوسی.
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتندباغهای پرنگار از داغهای شهریار.
فرخی.
باغی نهاده هم بر او با چهار بخش پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی.
فرخی.
|| مُمَوَّه. سَفسطی : به هر کار چربی بکار آوری
سخنها چنین پرنگار آوری.
فردوسی.