از آن خواب کز روزگار دراز
بدید و ز هر کس همی داشت راز
سرش گشت گردان و دل پرنهیب
بدانست کامد بتنگی نشیب.
فردوسی.
چو بنمود رخ آفتاب از نشیب دل موبد از شاه شد پرنهیب
که شاه جهان برنخیزد ز خواب...
فردوسی.
بدان شادمانی و آن فرّ و زیب چرا شد دل روشنت پرنهیب.
فردوسی.
بیامد گریزان و دل پرنهیب همی تاخت اندر فراز و نشیب.
فردوسی.
ز بالا چو برق آمد اندر نشیب دل از مردن گستهم پرنهیب.
فردوسی.
ازو شد دل پیلتن پرنهیب بترسید کامد بتنگی نشیب.
فردوسی.
از آن آگهی شد دلش پرنهیب سوی چاره برگشت و بند و فریب.
فردوسی.
دلش پرنهیب است و پرخون جگرز بس درد و تیمار چندین پسر.
فردوسی.
بدان برز و بالا ز بیم نشیب دلش ز آفریدون شده پرنهیب.
فردوسی.
دلم گشت از آن خواب بد پرنهیب ز بالا بدیدم نشان نشیب.
فردوسی.