پرمنش

لغت نامه دهخدا

پرمنش. [ پ ُ م َ ن ِ ]( ص مرکب ) مغرور. متکبر. خودپسند. سرکش :
چونزدیک دارد مشو پرمنش
وگر دور گردی مشو بدکنش.
فردوسی.
بگیتی ندارد کسی را به کس
تو گوئی که نوشیروان است و بس...
شده ست از نوازش چنان پرمنش
که هزمان ببوسد فلک دامنش.
فردوسی.
وگر هیچ پیروز شد پرمنش
نبیند جز از پشت او دشمنش.
فردوسی.
چو برگشت ازو پرمنش گشت و مست
چنان دان که هرگز نیاید بدست.
فردوسی.
بپرسید خسرو [ از راهب ] کزین انجمن
که کوشد به رنج و به آزار من
چنین داد پاسخ که بسطام نام
یکی پرمنش باشد و شادکام...
بپرهیز از آن مرد ناسودمند
که خیزد ازو رنج و درد و گزند.
فردوسی.
یکی پرمنش بود کآمد ز روم
کنون چیره گشت اندر این مرز و بوم.
فردوسی.
|| سرکش :
اگر زیردستی بود پرمنش
بشمشیر یابد ز ما سرزنش.
فردوسی.
بدو گفت رویین تن اسفندیار
که ای پرمنش پیر ناسازگار.
فردوسی.
خراسان سخن پرمنش وار گفت
نگویم که این با خرد بود جفت.
فردوسی.
|| خردمند. پرخرد :
بیاموخت فرهنگ و شد پرمنش
برآمد ز بیغاره و سرزنش.
فردوسی.
بیاورد خوان با خورشهای نغز
جوان پرمنش بود و پاکیزه مغز.
فردوسی.
بدان چربدستی رسیده بکام
یکی پرمنش مردمانی بنام.
فردوسی.
وزآن پس به اغریرث آمد پیام
که ای پرمنش مهتر نیکنام.
فردوسی.
وی از خشم برآشفت [ قاید ] و مردکی پرمنش وژاژخای و بادگرفته بود. ( تاریخ بیهقی ). || پرمایه. بلیغ. رسا. کامل :
نبشت و نهاد از برش مهر خویش
چو شد خشک همسایه را خواند پیش
فراوانش بستود و بخشود چیز
بسی پرمنش آفرین خواند نیز.
فردوسی.
مکن تیزمغزی و آتش سری
نه زینسان بود مهتر و لشکری
زسر کینه و جنگ را دور کن
به رزم آمدی پرمنش سور کن.
فردوسی.
|| ارجمند. بزرگ :
بدو گفت خسرو که ای بدکنش
نه از تخم ساسان شدی پرمنش...
تو از بی بنان بودی و بدکنان
نه از تخم ساسان رسیدی به نان.
فردوسی.
یکی نامه دیدم پر از داستان
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

متکبر، خودپسند، مغرور، پرخردوپرمایه، ارجمند
( صفت ) ۱- خردمند پر خرد . ۲- ارجمند بزرگ . ۳- پر مایه رسا بلیغ کامل. ۴- جسور دلیر : پر قوت . ۵- خود پسند مغرور متکبر . ۶- سر کش .

فرهنگ معین

(پُ مَ نِ ) (ص مر. ) ۱ - خردمند. ۲ - ارجمند، پُرمایه . ۳ - مغرور، متکبر.

فرهنگ عمید

۱. متکبر، خودپسند، مغرور.
۲. پرخرد.
۳. پرمایه و ارجمند: بیاموخت فرهنگ و شد پرمنش / برآمد از انگاره و سرزنش (فردوسی: ۵/۴۹۵ حاشیه ).

پیشنهاد کاربران

بپرس