بفرمود تا نزد او شد قلون
ز ترکان دلیری گوی پرفسون.
فردوسی.
فرستاد با او بخانه درون نهانی زن جادوی پرفسون.
اسدی.
همانگه زن جادوی پرفسون که بد دایه مه را وهم رهنمون.
اسدی.
|| سخت داهی و زیرک. سخت کاردان : بنزد سیاوش فرستم کنون
یکی مرد بادانش و پرفسون.
فردوسی.
ز پیش فریدون برون آمدندپر از دانش و پرفسون آمدند.
فردوسی.
فریدون پردانش پرفسون مر این آرزو را نبد رهنمون.
فردوسی.
بیاور یکی خنجر آبگون یکی مرد بینادل پرفسون.
فردوسی.
در آن پنبه هر چند کردی فزون برشتی همی دختر پرفسون
چنان بد که یکروز مام و پدر
بگفتند بادختر پرهنر
که چندان بریسی مگر با پری
گرفتستی ای پاک تن خواهری.
فردوسی.
جوان گرچه دانادل و پرفسون بود نزد پیر آزمایش فزون.
اسدی.
- چاره پرفسون ؛ تدبیر آمیخته به فریب و حیله : ترا ای پسر گاه آمد کنون
که سازی یکی چاره ٔپرفسون.
فردوسی.