بپرسید پرسیدنی چون پلنگ
دژم روی و آنگه بدو داد چنگ.
فردوسی.
کنون هرچه دانم بپرسم بدادتو پاسخ گذار آنچه آیدت یاد.
فردوسی.
بدو گفت شاپور کای ماهروی سخن هرچه پرسم همه راست گوی.
فردوسی.
بپرسیدم از هر کسی بیشماربترسیدم از گردش روزگار.
فردوسی.
بپرسی و گوئی بدان جشنگاه نخواهی همی کرد کس را نگاه.
فردوسی.
بپرسید ازو شاه و گفتا خدای ترا دین به داد و پاکیزه رای.
فردوسی.
بزال آنگهی گفت تا صد نژادبپرسی ندارد کسی این بیاد.
فردوسی.
بپرسید از او فرخ اسفندیارکه پاسخ چه دادت گو نامدار.
فردوسی.
یکی مرد بخرد بپرسید و گفت که صندوق را چیست اندر نهفت.
فردوسی.
نگه کن که این کار فرخ بودز بخت آنچه پرسی تو پاسخ بود.
فردوسی.
بپرسید از او فرخ اسفندیارکه چونست شاهنشه نامدار.
فردوسی.
از اخترشناسان بپرسید شاه که ایدر یکی ساختم جایگاه.
فردوسی.
چنین گفت کاین را بگیرید زودبپرسید زو تا که راهش نمود.
فردوسی.
یکی چاره راه دیدار جوی چه پرسی تو بر باره و من بکوی.
فردوسی.
فرستاده را خواند و پرسید چست ازو کرد یکسر سخنها درست.
فردوسی.
ببالین نهاد آن گرامی بهی بدان تا بپرسد ز هر دو رهی.
فردوسی.
بپرسید مر هر یکی را ز شاه ز تابنده خورشید و رخشنده ماه.
فردوسی.
پس از گیو گودرز پرسید شاه که رستم کجا ماند و چون بود راه.
فردوسی.
چو آمد دل هر دو از نو بجای بپرسید از ایشان گو پاکرای.
فردوسی.
آن معتمد چیزی درگوش امیر بگفت... و امیر خرّم گشت... گمان بردیم سخت بزرگ خبریست و روی پرسیدن نبود. ( تاریخ بیهقی ). آن دو تن را دریافتم و پرسیدم که امیر آن سجده چرا کرد. ( تاریخ بیهقی ). دمنه پرسید چگونه بود آن. ( کلیله ودمنه ). شیر از نزدیکان خود پرسید که کیست. ( کلیله ودمنه ). بر این سیاقت و ترتیب پرسیدن گرفت. ( کلیله ودمنه ).بیشتر بخوانید ...