گنهکار و افکندگان تواَند
پرستنده و بندگان تواند.
فردوسی.
پرستنده شاه بدخو ز رنج نخواهد تن و زندگانی و گنج.
فردوسی.
به آمل پرستندگان تواندبساری همه بندگان تواند.
فردوسی.
همه گرد کن خواسته هرچه هست پرستنده و جامه های نشست.
فردوسی.
اگر رای باشد ترا بنده است بپیش تو اندر پرستنده است.
فردوسی.
بیاورد از آن پس دوصد گاو میش پرستنده او همی راند پیش.
فردوسی.
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه پرستنده چندین بزرین کلاه.
فردوسی.
پرستنده چند از میان سپاه بفرمای کایند با تو براه.
فردوسی.
بدو گفت شاپور کای ماهروی چرا رنجه گشتی بدین گفت و گوی
که هستند با من پرستنده مرد
کزین چاه بن برکشند آب سرد...
پرستنده ای را بفرمود شاه
که بشتاب و زود آب برکش ز چاه
پرستنده بشنید و آمد دوان
رسن بود بر دلو و چرخ روان
چو آن دلودر چاه پرآب گشت
پرستنده را روی پرتاب گشت...
پرستنده را گفت کای کم ز زن
نه زن داشت این چرخ و دلو و رسن.
فردوسی.
چنین گفت رستم که با بخت تو [ کیخسرو ]نترسد پرستنده تخت تو.
فردوسی.
وزان پس ز من هرچه خواهی بخواه پرستنده و مهر و تخت و کلاه.
فردوسی.
ز ماهرچه خواهی همه بنده ایم پرستنده باشیم تا زنده ایم.
فردوسی.
سر و تن بشستی نهفته بباغ پرستنده با او نبردی چراغ.
فردوسی.
یکی جام پر می بدست دگرپرستنده بر پای پیشش پسر.
فردوسی.
تو ای پهلوان یل ارجمندهمی دست بگشای و دشمن ببند
پرستنده چون تو ندارد سپهر
ز بخت تو هرگز مبراد مهر.
فردوسی.
پرستنده کرم بد شست مردنپرداختی یکتن از کارکرد.
فردوسی.
گر ایدون که فرمان کنی با سپاه به ایران خرامی بنزدیک شاه بیشتر بخوانید ...