نه ازدل بر او خواندند آفرین
که پردخته از تو مبادا زمین.
فردوسی.
پیاده شدند آن سران سپاه که از سنگ پردخته مانند چاه.
فردوسی.
چو گرگین به درگاه خسرو رسیدز گردان در شاه پردخته دید.
فردوسی.
چو مهتر سراید سخن سخته به ز گفتار بد کام پردخته به.
فردوسی.
از آهو سخن پاک و پردخته گوی ترازو خردساز و بر سخته گوی.
اسدی.
|| فارغ. آسوده. فارغ شده از جمیع علائق و عوایق. ( برهان ) : زبانش چو پردخته شد ز آفرین
ز رخش تکاور جدا کرد زین.
فردوسی.
چو زین باره گفتارها سخته شدنویسنده از نامه پردخته شد.
فردوسی.
چو پردخته شد زآن بیامد دبیربیاورد مشک و گلاب و حریر.
فردوسی.
بهر کاره در شیر چون پخته شدزن و مرد از آن کار پردخته شد.
فردوسی.
ز زادن چو آن دیو پردخته شدروانش از آن دیو پدرخته شد.
فردوسی.
بر او آفرین کرد [ سیاوش ] بردش نمازسخن گفت با او سپهبد [ کاوس ] براز
چو پردخته شد هیربد را بخواند
سخنهای شایسته چندی براند
سیاووش را گفت با او برو
بیارای دل را بدیدار نو.
فردوسی.
وزآن گور پردخته گرد دلیرهمه خورد تنها و نابوده سیر.
اسدی.
|| تمام. انجام گرفته. انجام یافته. تمام شده. بپایان رسیده. به آخر رسیده. کمال یافته. ساخته. و رجوع به پردخته شدن شود. || خلوت. خالی. رجوع به پردخته کردن شود : چو پردخته شد جای بر پای خاست
نیایش کنان گفت کای شاه راست
خرد بر دلم راز چونین گشاد
که هستی تو جمشید فرخ نژاد.
اسدی.
|| ساخته. آماده. حاضر. مهیا. مرتب. ترتیب یافته. ترتیب داده. || جلاداده. صیقل زده. || آراسته. زینت داده. || سرگرم. مشغول. درساخته. مشغول شده. اشتغال یافته. مشغول گردیده. ( برهان ). || انگیخته. || ترک داده. || دورکرده.- پردخته شدن ؛ تمام شدن. به آخر رسیدن. به انجام رسیدن. بپایان رسیدن :
چو بازارگان را درم سخته شد
فرستاده را کار پردخته شد.
فردوسی.
بیشتر بخوانید ...