بپردخت بابک ز بیگانه جای
بدر شد پرستنده ورهنمای.
فردوسی.
بدو داد پس نامه ای سوفرای سرافراز لشکر بپردخت جای.
فردوسی.
بیامد بپردخت شاپور جای همی بود مهتر به پیشش بپای.
فردوسی.
جهاندیده خاقان بپردخت جای بیامد بر تخت او رهنمای.
فردوسی.
چو بشنید کید آن ز بیگانه جای بپردخت و بنشست با رهنمای.
فردوسی.
نخستین بر آتش نیایش گرفت جهان آفرین را ستایش گرفت
بپردخت و بگشاد راز از نهفت
همه دیده با شهریاران بگفت.
فردوسی.
بپردخت سغد و سمرقند و چاچ بقجغار باشی فرستاد تاج.
فردوسی.
همه راه خاقان بپردخته بودهمه جای نزل و علف سخته بود.
فردوسی.
چو ایشان بدینگونه دیدند رای بپردخت خسرو ز بیگانه جای.
فردوسی.
چو پردخت گنج اندرآمد باسپ چو گردی بکردار آذرگشسپ.
فردوسی.
همی برد یکسال از آن شهر رنج بپردخت با رنج بسیار گنج.
فردوسی.
|| خالی شدن. تهی شدن : چو بشنید فرزند کسری که تخت
بپردخت از آن خسروانی درخت.
فردوسی.
|| فارغ شدن. تفرغ. فراغ. بپایان رسانیدن. فراغت یافتن. آسودن از.آسوده شدن از : بیاراست روی زمین را بداد
بپردخت از آن تاج بر سر نهاد.
فردوسی.
یکی شارسان نام شاپور گردبرآورد و پردخت از آن روز ارد.
فردوسی.
چو طوس سپهبد ز جنگ فرودبپردخت و آمد از آن که فرود
سه روزش درنگ آمد اندر حرم
چهارم برآمد ز شیپور دم.
فردوسی.
هنوز آن هر دو از مادر نزاده نه تخم هر دو در بوم اوفتاده
قضا پردخته بود از کار ایشان
نوشته یک بیک کردار ایشان.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
چو پردخت از آن هر دو پرسش گرفت که هرجا که دانید چیزی شگفت.بیشتر بخوانید ...