پردخت کردن

لغت نامه دهخدا

پردخت کردن. [ پ َ دَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) تهی کردن. خالی کردن :
من از راز پردخت کردم دلم
ز تیمار جان را همی بگسلم.
فردوسی.
ز بیگانه ایوانت پردخت کن
در کاخ شاهنشهی سخت کن.
فردوسی.
بدو گفت پردخت کن سر ز باد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد.
فردوسی.
وز آنجا بیامد بپرده سرای
ز بیگانه پردخت کردند جای.
فردوسی.
سر چاه را زآن سپس سخت کن
ز گفتار لب نیز پردخت کن.
فردوسی.
ز بیگانه پردخت کن جایگاه
بدین راز ما تا نیابند راه.
فردوسی.
چو زروان بیامد بپرده سرای
ز بیگانه پردخت کردند جای.
فردوسی.
برین گفتها بر تو دل سخت کن
دل از نازوز تخت پردخت کن.
فردوسی.
گره عهد آسمان سست است
گره کیسه عناصر سخت
کیست بحری که موج بخشش اوی
کیسه بحر و کان کند پردخت.
انوری.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) خالی کردن پرداخته کردن .

پیشنهاد کاربران

بپرس