بدیدند پرخون تن شاه را
کجا خیره کردی رخ ماه را.
فردوسی.
|| کنایه است از دردمند : همه در هوای فریدون بدند
که از جور ضحاک پرخون بدند.
فردوسی.
دل طوس پرخون و دیده پرآب بپوشید جوشن هم اندر شتاب.
فردوسی.
ز خیمه برآورد پرخون سرش که آگه نبد زان سخن لشکرش.
فردوسی.
دلش پرنهیبست و پرخون جگرز بس درد و تیمار چندان پسر.
فردوسی.
- مژه و چشمی پرخون ؛ پر از خون ، خونبار : همه دل پر از درد از بیم شاه
همه دیده پرخون و دل پرگناه.
فردوسی.
ز گودرز چون آگهی شد بطوس مژه کرد پرخون و رخ سندروس.
فردوسی.
بر آن کار نظاره بد یک جهان همه دیده پرخون و خسته روان.
فردوسی.
- پر خون گشتن جگر ؛ غمزده و دردمند. پردرد، پراندوه شدن : بدست اندرون داشت گرز پدر
سرش گشته پرخشم و پرخون جگر.
فردوسی.
ورا زان سخن هیچ پاسخ نکرددلش گشت پرخون و لب پر ز درد.
فردوسی.
- پرخون گشتن رخ ؛ افروخته و برافروخته گردیدن از خشم یا غم : رخش گشت پرخون و دل پر ز درد
ز کار سیاوش بسی یاد کرد.
فردوسی.
رخش گشت پرخون و دل پر ز دودبیامد دوان تابنزد فرود.
فردوسی.
چو آوازدادش ز فرشید وردرخش گشت پرخون و دل پر ز درد.
فردوسی.