سواران چو شیران جسته ز غار
که باشند پرخشم روز شکار.
فردوسی.
سیه چشم و پرخشم ونابردبارپدر بگذرد او بود شهریار.
فردوسی.
همی بود ترسان ز آزار شاه جهاندار پرخشم واو بی گناه.
فردوسی.
جهاندار پرخشم و پرتاب بودهمی خواست کاید بدان ده فرود.
فردوسی.
پیامی درشت آوریده به شاه فرستنده پرخشم و من بی گناه.
فردوسی.
سپهبد سوی پارس بنهاد روی همی رفت پرخشم و دل کینه جوی.
فردوسی.
بدست اندرون داشت گرز پدرسرش گشته پرخشم و پرخون جگر.
فردوسی.
- پرخشم و جنگ ؛ پُر پرخاش. پرتوپ و تشر : یکی نامه فرمودپرخشم و جنگ
پیامی بکردار تیر خدنگ.
فردوسی.
تأق. احبیباط؛ پرخشم شدن.اکتیتاء؛ پرخشم گردیدن. ( منتهی الارب ).