پرخشم

لغت نامه دهخدا

پرخشم. [ پ ُ خ َ ] ( ص مرکب ) غضبناک. خشمناک. غضوب :
سواران چو شیران جسته ز غار
که باشند پرخشم روز شکار.
فردوسی.
سیه چشم و پرخشم ونابردبار
پدر بگذرد او بود شهریار.
فردوسی.
همی بود ترسان ز آزار شاه
جهاندار پرخشم واو بی گناه.
فردوسی.
جهاندار پرخشم و پرتاب بود
همی خواست کاید بدان ده فرود.
فردوسی.
پیامی درشت آوریده به شاه
فرستنده پرخشم و من بی گناه.
فردوسی.
سپهبد سوی پارس بنهاد روی
همی رفت پرخشم و دل کینه جوی.
فردوسی.
بدست اندرون داشت گرز پدر
سرش گشته پرخشم و پرخون جگر.
فردوسی.
- پرخشم و جنگ ؛ پُر پرخاش. پرتوپ و تشر :
یکی نامه فرمودپرخشم و جنگ
پیامی بکردار تیر خدنگ.
فردوسی.
تأق. احبیباط؛ پرخشم شدن.
اکتیتاء؛ پرخشم گردیدن. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱- خشمناک خشمگین غضبناک . ۲- پر توپ و تشر پرپر خاش . یا پر خشم بودن . خشمگین بودن غضبناک بودن .

فرهنگ عمید

۱. سخت خشمناک، غضبناک.
۲. پرتوپ وتشر.

پیشنهاد کاربران

بپرس