پرخرد

لغت نامه دهخدا

پرخرد. [ پ ُ خ ِ رَ ] ( ص مرکب ) پرعقل. پرشعور. سخت عاقل و داهی. مقابل کم خرَد :
بموبد چنین گفت کای پرخرد
مرا و ترا روز هم بگذرد.
فردوسی.
تو پند من ای مادر پرخرد
نگهدار تا روزتو بگذرد.
فردوسی.
جهاندار ابوالقاسم پرخرد
که رایش همی از خرد بگذرد.
فردوسی.
دلی پرخرد داشت و رای درست
ز گیتی جز از نیکنامی نجست.
فردوسی.
بدو گفت پورسیاووش رد
توئی ای پسندیده پرخرد.
فردوسی.
فرستاد با او یکی پرخرد
که او را بنزدیک منذر برد.
فردوسی.
از او ایمنی یافت جان قباد
ز گفتار آن پرخرد گشت شاد.
فردوسی.
چنین گفت کای پرخرد مایه دار
چهل مر درم هر مری صد هزار.
فردوسی.
وگر آنکه مغزش بود پرخرد
سوی ناسپاسی دلش ننگرد.
فردوسی.
همان پرخرد موبد راه جوی
گو پرمنش کو بود شاه جوی.
فردوسی.
ز تو [ ایرج ] پرخرد پاسخ ایدون سزید
دلت مهر و پیوند ایشان [ سلم وتور ] گزید.
فردوسی.
چنین گفت با شاه توران سپاه
که ای پرخرد نامبردار شاه.
فردوسی.
چو این بومها یکسر آباد کرد
دل مردم پرخرد شاد کرد.
فردوسی.
بدان پرخرد موبدان داد و گفت
که نیک و بد از من نباید نهفت.
فردوسی.
چه گفتند گفتند کای پرخرد
هر آنکس که بد کرد کیفر برد.
فردوسی.
چنین گفت اغریرث پرخرد
کزین گونه چاره نه اندر خورد.
فردوسی.
ز کینه به اغریرث پرخرد
نه آن کرد کز مردمی درخورد.
فردوسی.
که گردون نه زانسان همی بگذرد
که ما را همی باید ای پرخرد.
فردوسی.
فرستاده باید یکی پرخرد
بنزدیک رستم چو اندر خورد.
فردوسی.
چنین گفت گشتاسب کای پرخرد
که جان از هنرهات رامش برد.
فردوسی.
بدو گفت کای مهتر پرخرد
ز تو سرد گفتن نه اندر خورد.
فردوسی.
بدو گفت کای پرخرد پهلوان
به رنج اندرون چند پیچی روان.
فردوسی.
بدو گفت بیژن که ای پرخرد
جز این بر تو مردم گمانی برد.
فردوسی.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ عمید

بسیارزیرک و دانا، هوشیار، عاقل: چه گفتند گفتند کای پرخرد / که هر کس که بد کرد کیفر برد (فردوسی: ۱/۱۲۹ ).

پیشنهاد کاربران

بپرس