پرجگر. [ پ ُ ج ِ گ َ ] ( ص مرکب ) پرجرأت. پردل. دلیر. دل آور. دل دار. نیو : بر مصلحت دید خود برفور با ده هزار مرد پرجگر روان شدند. ( جهانگشای جوینی ). پیش از این شاه ترا جنگ نفرمود همی تا ندیدی که تو چون پردلی و پرجگری.
فرخی.
زان گرانمایه گهر کوهست از روی قیاس پردلی باشد از این شیر فشی پرجگری.
فرخی.
فرهنگ فارسی
( صفت ) پردل دلاور دلیر پرجرائ ت .
فرهنگ عمید
دلیر، پرجرئت، پردل، دلاور، جگردار: پیش از این شاه تو را جنگ نفرمود همی / تا بدید آنکه تو چون پردلی و پرجگری (فرخی: ۳۷۸ ).