پراکنده گوی. [ پ َ ک َ دَ / دِ ] ( نف مرکب ) پراکنده گو : پراکنده دل گشت از آن عیبجوی برآشفت و گفت ای پراکنده گوی.سعدی.بهایم خموشند و گویا بشرپراکنده گوی از بهایم بتر.سعدی.