پر عمر
لغت نامه دهخدا
مترادف ها
دارای عمر دراز، دراز عمر، پر عمر
پیشنهاد کاربران
بسیارزیست ؛ دراززندگانی. طویل العمر. آنکه عمر طولانی کند. رجوع به بسیارسال شود.
- بسیارسال ؛ طویل العمر، بسیارزیست. سخت پیر. دراززندگانی :
فرود آمد از اسب مهراب و زال
بزرگان که بودند بسیارسال.
... [مشاهده متن کامل]
فردوسی.
کرد ناگه گنبد بسیارسال عمرخوار
فخر آل گنبدی را بیجمال عمر، خوار.
سنایی.
به تدبیر پیران بسیارسال
به دستوری اختر نیک فال.
نظامی.
- بسیارسال ؛ طویل العمر، بسیارزیست. سخت پیر. دراززندگانی :
فرود آمد از اسب مهراب و زال
بزرگان که بودند بسیارسال.
... [مشاهده متن کامل]
فردوسی.
کرد ناگه گنبد بسیارسال عمرخوار
فخر آل گنبدی را بیجمال عمر، خوار.
سنایی.
به تدبیر پیران بسیارسال
به دستوری اختر نیک فال.
نظامی.
بسیارزاد ؛ مُسِّن. ( بحر الجواهر ) . بسیارعمر. پرعمر.
دیربقا. [ ب َ ] ( ص مرکب ) پرعمر. که دیر بماند. که دیر ایستد. که دیر زید :
لعل کو دیرزاد دیربقاست
لاله کامد سبک سبک برخاست.
نظامی.
لعل کو دیرزاد دیربقاست
لاله کامد سبک سبک برخاست.
نظامی.