خواهی اندکتر از جهان بپذیر
خواهی از ری بگیرتا بحجاز.
رودکی.
پذیرفت ازو شهریار آنچه گفت گل رویش از تازگی برشکفت.
دقیقی.
پذیرفتم او را بشاهنشهی از این پس نباشم جز او را رهی.
فردوسی.
بدو گفت بهرام کاین هر چهار [ دخت را ]پذیرفتم از پاک پروردگار.
فردوسی.
ابا هدیه وباژ روم آمدیم [رسولان قیصربه نزدپرویز]بدین نامبردار بوم آمدیم
برفتیم با فیلسوفان بهم
بدان تا نباشد کس از ما دژم
ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز
که با باژ و چیز آفرینست نیز
بدو گفت شاه این ز من درپذیر
سخن هر چه گویم ترا یاد گیر
یکی جای خواهم که فرزند من
همان تا بسی سال پیوند من
بدو در نشیند نگردد خراب
ز باران و از برف و از آفتاب.
فردوسی.
پذیرفتم از پاک یزدان تراپرستش کنم از دل و جان ترا.
فردوسی.
بدو گفت سودابه گر گفت من پذیرد شود رای او جفت من.
فردوسی.
بکمی و بیشیش فرمان تراست پذیرد ز ما گرچه آن ناسزاست.
فردوسی.
پذیرفتم او را من ازبهر شاه چو این کرده شد بازگشتم براه.
فردوسی.
پدر درپذیرفتش از نیکوی بدان دین که خوانی وراپهلوی.
فردوسی.
مرا پادشاهی پذیرفت و تخت برین نیز چندی بکوشید سخت.
فردوسی.
پذیرفت شمشیرزن سی هزارهمه نامداران گرد و سوار.
فردوسی.
چنین گفت کای شاه دانش پذیربمرگ بداندیش رامش پذیر.
فردوسی.
پذیرفتم [ پرویز ] آن نامه و گنج تو [ قیصر ]نخواهم که چندان بود رنج تو
ازیرا جهاندار یزدان پاک
برآورد بوم ترا بر سماک.
فردوسی.
نه از گردش آرام گیرد همی نه چون ما تباهی پذیرد همی.
فردوسی.
مرا تاج یزدان بسر برنهادپذیرفتم و گشتم از داد شاد.
فردوسی.
چو گشتاسپ شاهی که دین بهی پذیرفت و زو تازه شد فرهی.
فردوسی.
حسد آنست که هرگز نپذیرد درمان.فرخی.
وز تو بپذیراد ملک هرچه بدادی.بیشتر بخوانید ...