پخچ

لغت نامه دهخدا

پخچ. [ پ َ ] ( ص ) پخج. پخش. پخت. پهن. کوفته.پهن شده. ( حاشیه فرهنگ اسدی نسخه نخجوانی ). || پست. || پژمرده. ( غیاث اللغات ).
- پخچ شدن ؛ پهن شدن بر اثر ضربه ای. پهن و با زمین یکسان شدن چیزی با فشاری. بواسطه فشاری از صورت نخستین گشتن و به پهنی گرائیدن. پهن گشتن از زخمی یا زوری. ( حاشیه فرهنگ اسدی نسخه نخجوانی ) :
رفت برون میر رسیده فَرَم
پخچ شده بوق و دریده علم.
منجیک.
- پخچ کردن ؛ پخج کردن. پهن کردن چیزی در زیر چیزی چون میوه پخته زیر پای. پخش کردن. یکسان کردن با :
آن روی و ریش پرگه و پربلغم وخدو
همچون خبزدوئی که کنی زیر پای پخچ.
لبیبی.
معاذاﷲ که من نالم ز چشمش [ ظ: خشمش ]
وگر شمشیر یازد [ ظ: بارد ] ز آسمانش
بیک پف خف توان کردن مر او را
بیک لج پخچ هم کردن توانش.
یوسف عروضی ( از فرهنگ اسدی چ پاول هورن ).
اگر بر سر مرد زد در نبرد
سر و قامتش با زمین پخچ کرد.
عنصری.
رخساره پخچ کرده و سوراخ در شکم
از طعن و ضرب خصم تو به چون زر و گهر.
کمال اسماعیل.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱- پهن پهن شده کوفته پخ پخش پخج . ۲- پژمرده . ۳- پست .

فرهنگ معین

(پَ ) ۱ - (اِمص . ) ضعیف شدن . ۲ - رنجور و غمگین شدن . ۳ - (ص . ) پژمرده . ۴ - ناقص .

فرهنگ عمید

پخش شده، پهن، کوفته، له شده: ز زیر گرز تو دانی که چون جهد دشمن / به چهره زرد و به تن پخچ گشته چون دینار (کمال الدین اسماعیل: ۳۹ ).

پیشنهاد کاربران

پخچ/păkhch : پهن
زبانزد:
بینی پخچ و گونه هایی چون جوز خشک؛. . .
کلیدر
محمود دولت آبادی

بپرس