پخسانیدن.[ پ َ دَ ] ( مص ) بخسانیدن. فراهم ترنجانیدن از غم. ( حاشیه فرهنگ اسدی نسخه آقای نخجوانی ) : از اوبی اندهی بگزین و شادی و تن آسانی به تیمار جهان دل را چرا باید که پخسانی.
رودکی.
ای ترک بحرمت مسلمانی کم بیش بوعده ها نپخسانی.
معروفی.
کفر که کبریت دوزخ اوست و بس بین چه پخسانید او را این نفس.