پخسان

لغت نامه دهخدا

پخسان. [ پ َ ] ( نف ، ق ) صفت بیان حالت از پخسانیدن. بخسان. پژمرده. گداخته و فراهم آمده از غم و درد. ( برهان ) :
شاه ایران از آن کریمتر است
که دل چون منی کند پخسان.
فرخی.
|| عشوه کنان. || خرامان. ( برهان ). و رجوع به بخسان و پخس شود.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱- عشوه کنان . ۲- خرامان .

پیشنهاد کاربران

بپرس