پخج

لغت نامه دهخدا

پخج. [ پ َ ] ( ص ) پهن. پخش. پخچ. پخ : چیزی که بر زمین پهن شده باشد. ( اوبهی ) :
بینیی پخج بود و روئی زشت
چشمی از آتش و رخی ز انگشت.
سنائی.
ز زیر گرز تو دانی که چون جهد دشمن
بچهره زرد و بتن پخج گشته چون دینار.
کمال اسماعیل.
- پخج شدن ؛ پخش شدن. لِه و با زمین یکسان شدن :
یعنی فکند بپای پیلش
تا پخج شود میان میدان.
خاقانی.
- پخج کردن ؛ پخچ کردن. پخش کردن.لِه و با زمین یکسان کردن. برابر و مساوی کردن با :
آن روی و ریش پرگه و پربلغم و خدو
همچون خبزدوئی که کنی زیر پای پخج.
لبیبی.
اگربر سر مرد زد در نبرد
سر و قامتش بر زمین پخج کرد.
عنصری.
و رجوع به پخچ شود.

فرهنگ فارسی

( صفت ) پهن پخش پخچ پخ .

جدول کلمات

پهن

پیشنهاد کاربران

بپرس