پختگی

/poxtegi/

مترادف پختگی: آزمودگی، حذاقت، سنجیدگی، فهمیدگی، کمال، رسایی، نضج، احتیاط، حزم، دوراندیشی

متضاد پختگی: خامی

معنی انگلیسی:
maturity, ripeness, sophistication, worldliness, experience

لغت نامه دهخدا

پختگی. [ پ ُ ت َ / ت ِ ] ( حامص ) نضج. حالت و چگونگی چیزی که پخته باشد. رسیدگی. یَنع :
هر یکی با جنس خود در کرد خود
از برای پختگی نم میخورد.
مولوی.
|| عقل. حَزم. احتیاط. متانت. سنجیدگی. نباهت. وزن. باتجربگی. آزمودگی :
فزون کرد ارچه سفر رودِ مرد
همان پختگی به بود سود مرد
بکان کندن ار دست تو گشت ریش
مخور غم که سود از زیان است بیش.
امیرخسرو.

فرهنگ فارسی

حالت و چگونگی چیزی که پخته باشد رسیدگی نضج . ۱- سنجیدگی آزمودگی با تجربگی متانت . ۲- حزم احتیاط .

فرهنگ معین

(پُ تِ )(حامص . )کنایه از: کارآزمودگی و باتجربگی .

فرهنگ عمید

۱. پخته بودن.
۲. حالت و چگونگی هرچیز پخته شده.
۳. [مجاز] آزمودگی، تجربه داشتن، باتجربه بودن.

پیشنهاد کاربران

اگر همه در کارمان پختگی او را داشتیم بچه های مردم یکساله فیلسوف میشدند.
کامل فهمیدن یا فهمیدگی

بپرس