بجائی که پایاب را بد گذر
روان گشت و لشکر پس یکدگر.
فردوسی.
گل کبود چو برتافت آفتاب بر اوی ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب.
خفّاف.
ز رودهائی لشکر همی گذاره کنی که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب.
مسعودسعد.
نه کوه حلم ترا دید هیچکس پایان نه بحر جود ترا یافت هیچکس پایاب.
معزی.
صاحب رأی... پیش از آنکه در گرداب مخوف افتد خود را به پایاب تواند رسانید. ( کلیله و دمنه ). و بعضی موضع چنان بوده که هیچ حیوان پایاب نیافتی که به ولایتها که بسوی سمرقند است برفها گداختی و آن آب جمع شدی. ( تاریخ بخارا ).که مدح شاه یکی بحر دور پایاب است.
رضی الدین نیشابوری.
جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری کف بر سر بحر آید و دردانه بپایاب.
خاقانی.
اوحدی را دامن اندر دوستی شد غرق خون ز آنکه بحر دوستی را هیچ پایابی نبود.
اوحدی.
همت عالی تو دریائی است که ندیده شناورش پایاب.
کمال اسماعیل.
لجح ؛ پایاب که سرش تنگ بود و بن فراخ.( السامی فی الاسامی ).- بی پایاب ؛ به معنی گود و عمیق :
رسیده در بیابانهای بی انجام و بی منزل
برون رفته ز دریاهای بی پایاب و بی پایان.
فرخی
بحق من چو سرابی و بحق دگران همچو دریای مغیره ( ؟ ) همه بی پایابی.
سوزنی.
ای ز جودت سراب بحر محیطدل راد تو بحر بی پایاب.
سنائی.
بحر بی پایاب دارم پیش میدانم که بازدر جزیره بازمانم ز آتشین پل نگذرم.
خاقانی.
بیشتر بخوانید ...