که او گاه زهراست و گه پای زهر
تو جوینده تریاک از زهر بهر.
فردوسی.
مبادا که گستاخ باشی بدهرکه از پای زهرش فزونست زهر.
فردوسی.
بدو گفت هرمز که بر پای زهرمیالای زهر ای بداندیش دهر.
فردوسی.
همی ترس ازین کین گزاینده دهرمگر زهر ساید بدین پای زهر.
فردوسی.
چو شد گرسنه نان بود پای زهربه سیری نخواهد ز تریاک بهر.
فردوسی.
دوان خوش بیامد بر شهریارچنین گفت کای شاه پرهیزکار
ز گیتی سخن پرسم از تو یکی
گر ایدونکه پاسخ دهی اندکی...
بدو گفت آنرا که مارش گزید
همی از تن و جان بخواهد برید
یکی دیگری را بود پای زهر
گزیده نیابد ز تریاک بهر
سزای چنین مرد گوئی که چیست
که تریاک دارد درم سنگ بیست
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که خونیست آن مرد تریاک دار.
فردوسی.
بفرمود تا پای زهر آورندز گنج کهن یا ز شهر آورند.
فردوسی.
و رجوع به پازهر و پادزهر شود.