منوچهر بر میسره جای داشت
که با جنگ مردان همی پای داشت.
فردوسی.
چو دریای سبز اندر آید ز جای ندارد دم آتش تیزپای.
فردوسی.
چه داری چنین بند وچندین فریب کجا پای داری تو اندر نهیب.
فردوسی.
چو من با سپاه اندرآیم ز جای همه کشور چین ندارندپای.
فردوسی.
شهنشاه و رستم بجنبد ز جای شما با تهمتن ندارید پای.
فردوسی.
نداند این دل غافل که عشق حادثه ایست که کوه آهن با رنج او ندارد پای.
فرخی.
در عشق تو کس پای ندارد جز من درشوره کسی تخم نکارد جز من
با دشمن و با دوست بدت میگویم
تا هیچکست دوست ندارد جز من.
عنصری.
و ترکان بست فرا رسیده بودند بیاری امیرابوجعفر و پای نداشت بوالفتح با ایشان به هزیمت برفت. ( تاریخ سیستان ). و رسوا شد چه باطل کجا پای حق دارد. ( ابن بلخی ).تنی چو خارا بایدسری چو سندان سخت
که پای دارد با دار و گیر حمله مگر.
مسعودسعد.
تن خاکی چه پای دارد کوباد جان را دمیده انبانیست.
مسعودسعد.
سروری چون عارضی باشد نباشد پایدارپای دارد سروری بر تو چو باشد جوهری.
سوزنی.
صفها از یک سو چنان کند که حمله دشمن را پای توانند داشتن. ( راحةالصدور راوندی ).بر سر پل ساری ایستاده بود بسیار شجاعت کرد عاقبت پای نداشت برگردید... بساری آمدو سه روز مقام کرد. ( تاریخ طبرستان ).
و در آنوقت حاکم اتابک اوزبک بود قوت محاربت او را پای نداشت. ( جهانگشای جوینی ).
بسی پای دار ای درخت هنر
که هم میوه داری و هم سایه ور.
سعدی ( بوستان ).
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار.|| مقیم بودن :
گاه در حبسها بداری پای
گاه در دشتها برآری پر.
مسعودسعد.