|| دوالی که بپای باز بندند. قید. دام. ( رشیدی ). پایدام. بند پا. زنجیر یا دوال که بپای اسب بندند. پاوند. پای وند. رسن و دام. ( غیاث اللغات ). سباق ؛ پای بند باز. ( دهار ). شِکال ؛ پای بندستور. ( منتهی الارب ). عقال. || حافظ. حارس. نگاهبان. عائق. مانع :
تو گوئی هماناکه پندش دهم
به افسونگری پای بندش دهم.
فردوسی.
فروهشت رستم بزندان کمندبرآوردش [ بیژن را ] از چاه با پای بند.
فردوسی ( شاهنامه ج 2 ص 981 ).
نبینم همی از تو جز پای بندچه خواهم ترا جز بلا و گزند.
فردوسی ( شاهنامه ج 3 ص 1411 ).
بزد دست و بگسست زنجیر و بندجدا کرد ازو حلقه و پای بند.
فردوسی ( شاهنامه ج 2 ص 981 ).
از من آمد بند بر من همچنانک پای بند گوسپند از گوسپند.
ناصرخسرو.
بیغرض پند همچو قند بودبا غرض پند پای بند بود.
سنائی.
سوزنی را پای بند راه عیسی ساختندحب دنیا پای بند است ارچه هم یک سوزن است.
سنائی.
زیرا که عقل بر اطلاق ، کلید خیرات و پای بند سعادات است. ( کلیله و دمنه ).کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم.
خاقانی.
طیران مرغ دیدی ، تو ز پای بند شهوت بدر آی تا ببینی طیران آدمیت.
سعدی.
|| دام : چو کرکس بر دانه آمد فراز
گره شد برو پای بند دراز.
سعدی.
منه بر سرم پای بند غرور [ یعنی دستار ].سعدی.
|| ( ن مف مرکب ) آنکه پای بسته و گرفتار باشد. ( رشیدی ). مُقیّد. مبتلی : چو دیدند مرجهن را پای بند
شکستند آن بند را بی گزند.
فردوسی.
مخالط همه کس باش تا بخندی خوش نه پای بند کسی کز غمش بگریی زار.
سعدی.
اگر دنیا نباشد دردمندیم وگر باشدبه مهرش پای بندیم
بلائی زین جهان آشوب تر نیست
که بار خاطر است ارهست ور نیست.
سعدی.
ای گرفتارو پای بند عیال دگر آسودگی مبند خیال.
سعدی.
بیشتر بخوانید ...