چو گفتار پیران بران سان شنید
سپه را همه پای برجای دید.
فردوسی.
چو مهراب را پای برجای دیدبسرش اندرون دانش و رای دید.
فردوسی.
گرت باید که مرکزی گردی زیر این چرخ دایره کردار
پای برجای باش و سرگردان
چون سکون و تحرک پرگار.
سنائی.
چو بینی که زن پای برجای نیست ثبات از خردمندی و رای نیست.
سعدی.
- پای برجای بودن کسی را ؛ کار بسامان بودن او را : بدو گفت هرمزد کاین رای نیست
که اکنون ترا پای برجای نیست.
فردوسی.