زکین تند گشت و برآمد ز جای
ببالای جنگی درآورد پای.
فردوسی.
وز آن پس چنین گفت با رهنمای که اورا هم اکنون ز تن دست و پای
ببرید تا او بخون کیان
چو بیدست باشد نبندد میان.
فردوسی.
وزان چرم کآهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای...
فردوسی.
همی دوم بجهان اندر از پس روزی دو پای پرشغه و مانده با دلی بریان.
عسجدی.
رمیدند پیلان و اسبان ز جای سپردند مرخیمه ها را بپای.
اسدی.
پای داری چون کنی خود را تو لنگ دست داری چون کنی پنهان تو چنگ.
مولوی.
|| پائین. ذیل. تک. ته. فرود هر چیزی را گویند همچو پای کوه و پای حصار و پای دیوار و امثال آن. ( برهان ) : ز دشمن مکن دوستی خواستار
وگرچند خواند ترا شهریار
درختی بود سبز و بارش کبست
اگر پای گیری سرآید بدست.
فردوسی.
چگونه کاخی کاخی چو گنبد هرمان ز پای تا سر چون مصحفی نبشته بزر.
فرخی.
خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسه حریر در پای منبر بنهادند. ( تاریخ بیهقی ). فرمان چنانست که... حاجب بباید با لشکری که در پای قلعه مقیم است که حاجب را با مردم که باوی است به مهمی باید رفت. ( تاریخ بیهقی ). من و مانند من که خدمتکاران امیر محمد بودیم و دل نمی داد که از پای قلعه کوهتیز یکسو شویمی... ( تاریخ بیهقی ). من [ عبدالرحمن ] و این آزادمرد با ایشان میرفتیم تا پای قلعت. ( تاریخ بیهقی ). گفتم وفاداری آن است که تا پای قلعت برویم. ( تاریخ بیهقی ). اندیشیدند که مردم همینست که در پای قلعتند. ( تاریخ بیهقی ). غوریان... آویزان میرفتند تا ده و در پای کوه بود. ( تاریخ بیهقی ). این خانه را از سقف تا بپای زمین صورت کردند. ( تاریخ بیهقی ). چون از این فارغ گشتند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند. ( تاریخ بیهقی ). روزی تا به شب رفته بودیم و شبانگه در پای حصاری خفته. ( گلستان ). || گام. خطوه. || تاب و طاقت و صبر کردن و مقاومت و قدرت. ( برهان ). قوه مقاومت. تاب ایستادگی و مقابلی. یارای مقاومت. قدرت مقابله. توان :
ترا با دلیران من پای نیست
بهند اندرون لشکرآرای نیست.
فردوسی.
بیشتر بخوانید ...