چو دید آن برو چهره دلپذیر
ز پستان مادر بپالید شیر.
فردوسی.
همی پالید خون از حلقه تنگ زره بیرون بر آن گونه که آب نار پالائی بپرویزن.
شهاب مؤید نسفی ( از المعجم ).
|| تمام شدن. به آخر رسیدن. برسیدن : چو برزد سر از برج شیر آفتاب
ببالید روز و بپالود خواب
بجشن آمد آن کس که بود او بشهر
خنک آن که بردارد از جشن بهر.
فردوسی ( شاهنامه ج 4 ص 1781 ).
دگر روز چون بردمید آفتاب ببالید کوه و بپالید خواب.
فردوسی.
شب تیره چون زلف را تاب دادهمان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پرده آبنوس
برآسود گیتی ز آواز کوس
همی گشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش
برآمد یکی زرد کشتی ز آب
بپالید رنج و بپالود خواب
سپهبد بیامد فرستاد کس
بنزدیک یاران فریادرس...
فردوسی.
|| فروریختن. ریختن ؟ انباشتن ؟ : همیشه تافته بینم سیه دو زلف ترا
دلم ز تافتنش تافته شود هموار
مگر که غالیه می پالی اندر او گه گاه
وگرنه از چه چنان تافته است و غالیه بار.
فرخی.
|| آشفتن و ژولیده شدن موی : روزی درویشی پای برهنه و موی پالیده از در خانقاه درآمد و طهارت کرد و دو رکعت بگذارد. ( تذکرةالاولیاء عطار ). و هرگز جامه او شوخگن نشدی و موی او نپالیدی. ( تذکرةالاولیاء در ترجمه ابوعبداﷲ مغربی ).