- شراب پالوده ؛ شراب مروّق :
بگوش خردور، دبیر کهن
همی کرد پالوده سیم سخن.
اسدی.
زر آلوده کم عیار بودزر پالوده پایدار بود
ملک آلوده مرگ بستاند
ملک پالوده جاودان ماند.
سنائی ( حدیقه ).
اگر آلوده پالوده گردی وگر پالوده آسوده گردی
چو تو آلوده باشی و گنه کار
کنندت در نهاد خود گرفتار
اگر پالوده دل باشی تو در راه
فشانان دست بخرامی بدرگاه.
عطار ( اسرارنامه ).
|| ( اِ ) نام حلوائی که از عسل و بادام و نشاسته کنند. ( صحاح الفرس ). حلوائی معروف که از نشاسته پزند و با شربت قند خورند. حلوای شکرین یا عسلی یا شیره ای که با آرد پزند. فالوذق. فالوذج. ( دهار ). فالودج. حلوا. فالوذ. سرطراط. سریط. ( شرح قاموس ). ابوسایغ. رعدید. صفرّق. رَجراج. رَجراجَه. عَلاء. ابوالعلاء. ( دهار ) : واندر طعام رقاده رسم پالوده نبود عبد مناف رسم پالوده نهاد و چندان پالوده بکردی از عسل صافی که همه حجاج بخوردندی.( تاریخ طبری ترجمه بلعمی ). علی تگینیان پنداشتند که بپالوده خوردن میروند و کاری سهل است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب س 604 ). بغلگاه می دوخت و می گفت دندان افشاربا این فاسقان تا بهشت یابی چنانکه گفتی به پالوده خوردن میفرستد و البته جزعی نکرد چنانکه زنان کنند. ( تاریخ بیهقی ).نیکو و ناخوشی که چنین باشد
پالوده مزوّر بازاری.
ناصرخسرو.
خاک دیوار خویش لیسی به که ز پالوده کسان انگشت.
نظامی.
جوز گوز و لوز بادام است و عجّه خایه ریزچون سرطراط است پالوده مسمّن پروره.
( نصاب الصبیان ).
هم ز حلوا عشر و از پالوده هم می فرو نگذاشتی از بیش و کم.
مولوی.
روی در بغداد کرد اعرابئی در تمنای غنیمت یابئی
بعد چندین روز بار انتظار
بر سر خوان خلیفه یافت بار
پیش او افتاد خالی از گزند
یک طبق پالوده از جلاب و قند
چرب و شیرین چون زبان اهل دل
نرم و نازک چون لب هر دل گسل
ایمن از آزار مشت ژاژخای
چون نهی بر لب کند درمعده جای.
جامی ( سلامان و ابسال ).
دو شاعر بر یک مایده جمع آمدند، پالوده ای آوردند بغایت گرم یکی از ایشان گفت این پالوده از آن حمیم و غسّاق است که فردا در جهنم خواهی خورد دیگری گفت یک بیت از اشعار خود بخوان و بر آنجا دم تا هم تو بیاسائی هم دیگران. ( از بهارستان جامی ).بیشتر بخوانید ...