پاسپر
لغت نامه دهخدا
- پاسپر کردن ؛ طوس. پی سپر کردن. پایمال کردن. محاوَزَة. ثطأه ؛ پاسپر کرد آنرا. ( منتهی الارب ).
پاسپر. [ پ ُ ] ( فرانسوی ، اِ ) باشبرد. جواز. گذرنامه. پَته. تذکرة. || اجازه عبور کشتی بازرگانی از آبهای ساحلی مملکتی.
فرهنگ فارسی
( صفت ) پاسپار .
جواز گذرنامه
فرهنگ عمید
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید