پاس داشتن
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
پیشنهاد کاربران
"روای بودن ما تلاش فرهاد است"
"روند ماندن ما زبان شیرین است"
شهرام
"روند ماندن ما زبان شیرین است"
شهرام
پاسیدن. [ دَ ] ( مص ) پاس داشتن. ( برهان ) . نگاهبانی کردن : میان مردمان نگریستن و پاسیدن این معنی ها را خلاف است در روشنائی ستارگان. ( التفهیم ) .
|| بیدارخوابی داشتن. ( از برهان ) . خواب خرگوشی داشتن.
|| بیدارخوابی داشتن. ( از برهان ) . خواب خرگوشی داشتن.
احترام داشتن
- پاس داشتن ؛ پاسبانی کردن. نگهبانی و نگاهبانی کردن. حراست. حفظ. پاییدن. نگاه داشتن. محافظت کردن : حَومَل ، نام زنی که. . . ماده سگ شب پاس او داشتی. . . ( منتهی الارب ) :
به یزدان بنالید کای کردگار
... [مشاهده متن کامل]
بدینکار این بنده را پاس دار.
فردوسی.
جهانرا ازو بود دل پرهراس
همیداشتندی شب و روز پاس.
فردوسی.
گر آید درفش منوچهر شاه
سوی دژ فرستد همی با سپاه
شما پاس دارید و نیرو کنید
مگر کآن سپاه ورا بشکنید.
فردوسی.
ای که برمال پاسبان داری
بر سر گور تو که دارد پاس.
عنصری.
سلوک کن ، بر طبق ستوده تر اطوار خود. . . و کریم تر طرزهای خود در رعایت آنچه ما آنرا در نظر تو زینت داده ایم و در پاس داری و نگهبانی آن. ( تاریخ بیهقی ) . فردا جنگ باشد بهمه حال بجای خود بازروید امشب نیکو پاس دارید. ( تاریخ بیهقی ) .
پاس دارم ز دیو و لشکر او
بسپاس خدای بر تن پاس.
ناصرخسرو.
مرا مزنید که من شما را بکار آیم و بانگ نکنم و پاس دارم شما را. ( قصص الانبیاء ) . گفت باخبر باشید هر که در میان شما درآید گردنش را بزنید هم چنان پاس میداشتند. ( قصص الانبیاء ) .
روز چون عندلیب نالم زار
همه شب چون خروس دارم پاس.
مسعودسعد.
پاسبان چرخ هفتم خوش بخسبد بعد ازین
چون جهان راعدل و انصاف تو میدارند پاس.
ظهیر فاریابی.
نقل است که روزی نان میخورد سگی آنجا بود و بدو میداد گفتند چرا با زن و فرزند نخوردی گفت اگر نان به سگ دهم تا روز پاس من دارد تا من نماز کنم. ( تذکرة الاولیاء عطار ) .
تا که ما از حال آن گرگان پیش
همچو روبه پاس خود داریم بیش.
مولوی.
گشایم یکی راز نگشوده را
سپارم یکی جنس نبسوده را
بشرطی که داری ز اغیار پاس
نیاری در معنوی را قیاس.
فخر گرگانی ؟.
جواهر بگنجینه داران سپار
ولی راز را خویشتن پاس دار.
سعدی.
بدان را نوازش کن ای نیکمرد
که سگ پاس دارد چو نان تو خورد.
سعدی.
برو پاس درویش محتاج دار
که شاه از رعیت بود تاجدار.
سعدی.
گرچه صد پاسبان بوند ز پس
پاس تو به ز تو ندارد کس.
امیرخسرو.
آنچنان پاس دار جان عزیز
که تو خوش خسبی و ولایت نیز.
امیرخسرو.
گر شبان پاس ندارد رمه را
گرگ از پای درآرد همه را.
جامی.
مگیر ازدهن خلق حرفها زنهار
به آسیا چو شدی پاس دار نوبت را.
صائب.
کسی کز چشم بد فرزند خود را پاس میدارد
بفرزند کسان هرگز بچشم بد نمی بیند.
صائب.
|| رعایت کردن. مراعات کردن. ملاحظه کردن. ادب کردن :
رضای حق اول نگه داشتن
دگر پاس فرمان شه داشتن.
سعدی.
- پاس خاطر ؛ رعایت حال. مراعات خاطر. وبرای کلمات مرکبه ٔ پاسبان. سرپاس و نظایر آنها رجوع به ردیف خود شود.
- پاس داشتن ؛ احتیاط کردن. تجسس ، جست و جو و تفتیش کردن :
ز تاج ملک زاده ای در مناخ
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ
پدر گفتش اندر شب تیره رنگ
چه دانی که گوهر کدامست و سنگ
همه سنگها پاس دار ای پسر
که لعل از میانش نباشد بدر.
سعدی.
- خود را پاس داشتن ؛ احتراس. تحرّس.
پاس. [ س ُ ] ( اِخ ) شهری مستحکم به باویر بر ساحل دانوب با 24000 تن سکنه و آن مرکز روحانیت و دارای صنعت فلزسازی و مرکز تجارت نمک است.
به یزدان بنالید کای کردگار
... [مشاهده متن کامل]
بدینکار این بنده را پاس دار.
فردوسی.
جهانرا ازو بود دل پرهراس
همیداشتندی شب و روز پاس.
فردوسی.
گر آید درفش منوچهر شاه
سوی دژ فرستد همی با سپاه
شما پاس دارید و نیرو کنید
مگر کآن سپاه ورا بشکنید.
فردوسی.
ای که برمال پاسبان داری
بر سر گور تو که دارد پاس.
عنصری.
سلوک کن ، بر طبق ستوده تر اطوار خود. . . و کریم تر طرزهای خود در رعایت آنچه ما آنرا در نظر تو زینت داده ایم و در پاس داری و نگهبانی آن. ( تاریخ بیهقی ) . فردا جنگ باشد بهمه حال بجای خود بازروید امشب نیکو پاس دارید. ( تاریخ بیهقی ) .
پاس دارم ز دیو و لشکر او
بسپاس خدای بر تن پاس.
ناصرخسرو.
مرا مزنید که من شما را بکار آیم و بانگ نکنم و پاس دارم شما را. ( قصص الانبیاء ) . گفت باخبر باشید هر که در میان شما درآید گردنش را بزنید هم چنان پاس میداشتند. ( قصص الانبیاء ) .
روز چون عندلیب نالم زار
همه شب چون خروس دارم پاس.
مسعودسعد.
پاسبان چرخ هفتم خوش بخسبد بعد ازین
چون جهان راعدل و انصاف تو میدارند پاس.
ظهیر فاریابی.
نقل است که روزی نان میخورد سگی آنجا بود و بدو میداد گفتند چرا با زن و فرزند نخوردی گفت اگر نان به سگ دهم تا روز پاس من دارد تا من نماز کنم. ( تذکرة الاولیاء عطار ) .
تا که ما از حال آن گرگان پیش
همچو روبه پاس خود داریم بیش.
مولوی.
گشایم یکی راز نگشوده را
سپارم یکی جنس نبسوده را
بشرطی که داری ز اغیار پاس
نیاری در معنوی را قیاس.
فخر گرگانی ؟.
جواهر بگنجینه داران سپار
ولی راز را خویشتن پاس دار.
سعدی.
بدان را نوازش کن ای نیکمرد
که سگ پاس دارد چو نان تو خورد.
سعدی.
برو پاس درویش محتاج دار
که شاه از رعیت بود تاجدار.
سعدی.
گرچه صد پاسبان بوند ز پس
پاس تو به ز تو ندارد کس.
امیرخسرو.
آنچنان پاس دار جان عزیز
که تو خوش خسبی و ولایت نیز.
امیرخسرو.
گر شبان پاس ندارد رمه را
گرگ از پای درآرد همه را.
جامی.
مگیر ازدهن خلق حرفها زنهار
به آسیا چو شدی پاس دار نوبت را.
صائب.
کسی کز چشم بد فرزند خود را پاس میدارد
بفرزند کسان هرگز بچشم بد نمی بیند.
صائب.
|| رعایت کردن. مراعات کردن. ملاحظه کردن. ادب کردن :
رضای حق اول نگه داشتن
دگر پاس فرمان شه داشتن.
سعدی.
- پاس خاطر ؛ رعایت حال. مراعات خاطر. وبرای کلمات مرکبه ٔ پاسبان. سرپاس و نظایر آنها رجوع به ردیف خود شود.
- پاس داشتن ؛ احتیاط کردن. تجسس ، جست و جو و تفتیش کردن :
ز تاج ملک زاده ای در مناخ
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ
پدر گفتش اندر شب تیره رنگ
چه دانی که گوهر کدامست و سنگ
همه سنگها پاس دار ای پسر
که لعل از میانش نباشد بدر.
سعدی.
- خود را پاس داشتن ؛ احتراس. تحرّس.
پاس. [ س ُ ] ( اِخ ) شهری مستحکم به باویر بر ساحل دانوب با 24000 تن سکنه و آن مرکز روحانیت و دارای صنعت فلزسازی و مرکز تجارت نمک است.
معنی پاس داشتن معمولا میشه سپاس گذاری